آغوش اجباری
قسمت نوزدهم
- سلام ... کجایی ؟ تو نمی گی نگران می شم ؟
- شرمنده تم به خدا
- بی خیال ... حالت چطوره ؟
- خوب خوبم ... بابت عکسم ممنون , هی می بوسمش ...
- مگه کاغذ بوسیدنم داره اخه ؟
خنده ای کرد و گفت :
- کم کم شروع می کنم ... اول از کاغذیش تا بعد که می رسم به خودت ...
گر گرفتم ... حس می کردم داغ شدم ... سرمو انداختم پایین و زبون به دهن گرفتم ... می دونستم حرف بزنم به تته پته میفتم
باز صدای خنده ش اومد ...
- چی شدی دختر ؟
- محمد
- جون محمد ... اینجوری صدام نکن , پا می شم میام شیراز ها تا به بوس واقعی برسم ...
- ا نگو دیگه
- چشم
- خب من برم , مامان تو حیاطه میاد تو ها
- باشه برو
- مواظب خودت باش
- خداحافظ
رفتم حیاط ... مامان گفت : کی بود ؟
گفتم : اشتباه گرفته بود
یه ماهی از اومدن محمد به خونمون و اون جریان بوس کاغذی می گذشت ... اقا جواد گیر داد که مهلت تموم شده و از خونه بریم
یه حرف بابا زد یه حرف اقا جواد , یه دفعه دعواشون بالا گرفت ... اقا جواد گفت : برو عمو دخترتو
جمع کن که تو حیاط خونه مردم با پسرا قرار نذاره ...
همین که حرف از دهنش خارج شد , س جام خشکم زد ... روحم در رفت ... کشته شدنم حتمی بود ...
بابا زنده م نمی ذاشت ...
یه نگا به بابا کردم ... رگه های خشم تو صورتش موج می زد ... با لکنت گفتم :
ب ... ب ... ب . ا . ا . ب . خدا . م . م
نذاشت حرفی بزنم ... داد زد : ساکت شو دختری بی حیا
به سمتم حمله ور شد ... با اولین سیلیش رو زمین افتادم ... سرمو تو اغوشم گرفتم و تو خودم مچاله شدم ... ضربه های کمر ند بود که به پشتم می خورد ... صدا از دیوار بلند شد ولی از من نه ...
هی داشت به جون بی جونم ضربه می زد ... نگار و ندا صدای گریه شون خونه رو برداشته بود و مامان با التماس دست بابا رو پس می زد ...
من فقط تو خودم داشتم گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم
نفهمیدم مامان کی بابارو ازم جدا کرد و رفت حیاط ... همونجور رو زمین تو خودم مچاله شده بودک
جای کمربند بدجور رو پشتم می سوخت ... تازه گرمای بدنم داشت می رفت و به لرز و سوزش افتاده بودم
- ابجی
- ابجی تو رو خدا جوابمو بده