آغوش اجباری
قسمت بیستم
دلم نیومد جواب نگارو ندم ... گریه ش چنگ به دلم می نداخت ... سرمو بلند کردم ... با دستای ظریفش با انگشت رو جای سیلی بابا دست کشید ...
- خیلی درد داره ابجی ؟
نتونستم طاقت بیارم ... سرشو تو بغلم گرفتم و شروع کردم با صدا گریه کردن ...
دیدم ندا یه گوشه ایستاده و گریه می کنه ... با اشاره بهش گفتم بیاد ... اومد تو بغلم
گریه کردم برای خودم
برای ابروی بابام
برای خواهرام
برای مادرم که با گریه به بابا التماس می کرد بس کنه
برای عشقم ... محمدم
برا همه چی
از ته دل از خدا خواستم همونجور که اقا جواد , بابامو خورد کرد ؛ خدا خوردش کنه
همونجور که کمر بابامو شکوند , خدا کمرشو بشکنه
ندا سرشو بلند کرد و گفت :
- ابجی خیلی درد داشت ؟
- نه عزیزم
نمی خواستم از بابا نفرتی به دل بگیرن
- حق با بابا بود ... شمام دیگه گریه نکنید ... ناراحت میشما
هر دوشون دیگه ساکت شدن و مامان اومد تو ... رفت اشپزخونه و صدام زد :
- بله مامان ؟
- سوالمو رک و راست جواب بده
- چشم
- جریانی که اقا جواد گفت چی بود ؟
- هیچی به خدا مامان
- گفتم راست جوابمو بده
- به خدا اقا محمد بود بدرقش کردم
- تو چرا باید بدرقش کنی ؟ ها ؟
- خب ... خب ...
جوابی نداشتم ... سرمو پایین انداختم
- حنا ببین می دونم بین تو اون یه چیزایی هست ... اگه دوستت داره , بگو بیاد خواستگاریت
وگرنه ابروی باباتو نقل مجلس نکن ... فهمیدی ؟ یا میاد خواستگاریت یا همه چی رو تموم می کنید
- نه به خدا مامان , ما هیچ رابطه ای نداریم
- دختر من یه مادرم ... فکر می کنی نمی بینم چطوری جلوش دست و پاتو گم می کنی ؟
مادر بود دیگه ... مگه می شد چیزی رو ازش پنهون کرد
سرمو انداخته بودم پایین ...
- من حرفامو زدم ... دفعه دیگه نمی تونم جلو باباتو بگیرم .......