خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و دوم




    زبون به دندون گرفتم چون تهدیدش کارساز می شد ...
    با عصبانیت رفتم اتاقم و درو به هم کوبیدم
    بچه که نبودم , می دونستم رفتار محسن با من مثل بقیه نیست ...  به خصوص که مامانمم طرفداریشو می کرد
    عجیبه والا ... مامان که نمی ذاره با پسر عمو و عمه حرف بزنم , الان انقد راحت اینارو میگه ...

    کارم سخت شده بود
    مامان کاری رو که می خواست رو به هر قیمتی به انجام می رسوند ...
    دو روز بعد اون روز شوم , بابا گفت که آماده باشیم می ریم شهرستان
    انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم جلو بابامم گفتم : آخ جووون ...

    بابا چشم غره ای بهم رفت و ساکت شدم ... آخه گفته بود کار داره و نمی تونه بریم شهرستان ... هنوز خونه ای که اومده بودیم , نیمه کاره بود
    لباسامونو جمع کردیم و برو که رفتیم ... راه افتادیم سمت دیار یار ...
    باید با محمد حرف می زدم و همه چیو بش می گفتم ... اون باید می اومد ... همینجوری پیش بره , از دستش می دم ...
    وقتی رسیدیم خونه خانم بزرگ , از شانس من عمه ساره هم اونجا بود
    همه با هم سلام علیک کردیم و بعد شام , عمه تو آشپزخونه داشت چایی تو فنجونای کوچیک گل سرخ خانم بزرگ می ریخت ... رفتم پیشش ...
    - عمه
    - جونم
    - عمه باید محمدو ببینم ... نمی دونم چه جوری و از چه راهی ولی باید صد درصد ببینمش ...
    - چرا چی شده ؟
    - عمه , پسرعموی مامانم فک کنم منو در سر داره , تازه مامانمم موافقه ... باید با محمد حرف بزنم
    - باشه عمه جون , من فردا می رم بهش میگم
    - نه عمه میخوام ببینمش ... خیلی وقته نه صداشو شنیدم نه دیدمش ... دلم واسش پر می زنه
    - الهی عمه فدای اون دل کوچیکت بشه ... باشه یه کاریش می کنم ... الان بیا این چایی ها رو واسشون ببریم تا صداشون درنیومده
    عمه چایی رو برد و منم قندونا رو بردم و کنار عمه نشستم
    عمه تو فکر فرو رفته بود
    منم فکر می کردم چه خاکی به سرم بریزم
    یه ساعتی گذشته بود که آقا فرید گفت :
    - بهتره ما رفع زحمت کنیم ... سعید خان منتظر هستما , قدمتون رو چشم
    - بله , حتما مزاحم می شیم
    - این حرفا چیه ؟ منزل خودتونه
    عمه بلند شد و گفت :
    - داداش اگه اجازه بدی حنا رو با خودم ببرم , می خوام پیشم باشه ... شما هم فردا تشریف بیارین
    بابا بهم نگاه می کرد ... منم با یه علامت سوال و تعجب بزرگ رو سرم نگاهم بین عمه و بابا رد و بدل می شد ...
    چی شد عمه اینو گفت !
    - باشه ولی ما فردا هم پیش خانم جون می مونیم , پس فردا میایم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۵/۱۳۹۶   ۱۹:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان