خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۹:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت بیست و چهارم




    - چرا اینجوری شدی ؟ رنگت شده رنگ دیوار ... حالت خوبه ؟
    چشامو باز کردم ... خواستم حرف بزنم ولی پاهام کم اورد و به زانو افتادم ...
    محمدم کنارم زانو زد ... دستامو گرفت ... انگار برق سه فاز بهم زدن ... گریه م بند اومد ... خشک شدم ...
    - چرا دستات انقد سرده ؟ چی شده ؟
    زود دستمو از دستش کشیدم
    - محمد بدبخت شدیم
    - چی شده ؟ حنا بگو جون به لبم کردی
    - محمد پسر عموی مامانم …
    همه چیو با گریه و هق هق واسش تعریف کردم
    سرشو بین دستاش گرفته بود ... با بغض نالید :
    - حنا نکنه قبول کنی
    حنا تو فقط مال منی
    - محمد من نمی تونم کاری بکنم ... من دخترم , نمی تونم در برابر مامان بابام وایسم
    - نمی دونم حنا ... نمی دونم ...
    - تو مردی , نمی دونی چیکار کنی ولی من یه دخترم ... انتظار داری چه جوری در برابرشون وایسم ؟
    تو رو خدا یه کاری بکن
    گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم
    دوباره دستامو تو دستاش گرفت
    - نکن حنا ... تو رو خدا گریه نکن ... دلمو آتیش نزن .. امشب با مامان حرف می زنم ... راضی شد , شد
    اگه نشد با بابام میام تو رو از بابات خواستگاری می کنم ...
    سرمو به چپ و راست تکون دادم
    - بهت قول می دم حنا ... مطمئن باش من و تو فقط مال همیم
    نمی دونم چرا به حرفاش امیدوار نمی شدم ... حتی یه ذره هم از دلشوره م کم نشده بود
    دستامو از دستاش کشیدم بیرون
    - بی تو می میرم
    - امیدوارم محمد ... فقط بدون ... بدون
    آهی کشید و از جاش بلند شد ... منم بلند شدم ... به اطراف نگاه کردم ببینم عمه کجا غیبش زده ؟
    بیچاره به خاطر اینکه ما تنها باشیم , کجا رفته بود ؟
    رفتیم تو هال ... چند دقیقه بعد عمه هم اومد داخل
    سرمو زیر انداختم ... خیلی به زحمتش انداخته بودم
    زیرزیرکی به چهره محمد نگاه کردم ... چهره ش گرفته بود و ناراحت ... با صدای عمه چشم از محمد برداشتم و گوش به حرف عمه سپردم
    - چی شد عمه جون ؟ تصمیمتون چیه ؟
    محمد پیش صحبت شد :
    - امشب با مامان حرف می زنم , هر طوری شده راضیش می کنم
    - عمه جان تو هم یه تکونی به خودت بده ... حنا دختره , دفاعیتی نداره ... اگه دوسش داری تو باید پیشقدم بشی ... اون نمی تونه رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه
    محمد کلافه دستی تو موهای پرکلاغیش کشید و با آه گفت :
    - می دونم عمه , می دونم حنام چقد زجر می کشه ولی امشب حلش می کنم ... نمی ذارم دیگه اشک به چشاش بیاد

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان