آغوش اجباری
قسمت بیست و چهارم
- چرا اینجوری شدی ؟ رنگت شده رنگ دیوار ... حالت خوبه ؟
چشامو باز کردم ... خواستم حرف بزنم ولی پاهام کم اورد و به زانو افتادم ...
محمدم کنارم زانو زد ... دستامو گرفت ... انگار برق سه فاز بهم زدن ... گریه م بند اومد ... خشک شدم ...
- چرا دستات انقد سرده ؟ چی شده ؟
زود دستمو از دستش کشیدم
- محمد بدبخت شدیم
- چی شده ؟ حنا بگو جون به لبم کردی
- محمد پسر عموی مامانم …
همه چیو با گریه و هق هق واسش تعریف کردم
سرشو بین دستاش گرفته بود ... با بغض نالید :
- حنا نکنه قبول کنی
حنا تو فقط مال منی
- محمد من نمی تونم کاری بکنم ... من دخترم , نمی تونم در برابر مامان بابام وایسم
- نمی دونم حنا ... نمی دونم ...
- تو مردی , نمی دونی چیکار کنی ولی من یه دخترم ... انتظار داری چه جوری در برابرشون وایسم ؟
تو رو خدا یه کاری بکن
گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم
دوباره دستامو تو دستاش گرفت
- نکن حنا ... تو رو خدا گریه نکن ... دلمو آتیش نزن .. امشب با مامان حرف می زنم ... راضی شد , شد
اگه نشد با بابام میام تو رو از بابات خواستگاری می کنم ...
سرمو به چپ و راست تکون دادم
- بهت قول می دم حنا ... مطمئن باش من و تو فقط مال همیم
نمی دونم چرا به حرفاش امیدوار نمی شدم ... حتی یه ذره هم از دلشوره م کم نشده بود
دستامو از دستاش کشیدم بیرون
- بی تو می میرم
- امیدوارم محمد ... فقط بدون ... بدون
آهی کشید و از جاش بلند شد ... منم بلند شدم ... به اطراف نگاه کردم ببینم عمه کجا غیبش زده ؟
بیچاره به خاطر اینکه ما تنها باشیم , کجا رفته بود ؟
رفتیم تو هال ... چند دقیقه بعد عمه هم اومد داخل
سرمو زیر انداختم ... خیلی به زحمتش انداخته بودم
زیرزیرکی به چهره محمد نگاه کردم ... چهره ش گرفته بود و ناراحت ... با صدای عمه چشم از محمد برداشتم و گوش به حرف عمه سپردم
- چی شد عمه جون ؟ تصمیمتون چیه ؟
محمد پیش صحبت شد :
- امشب با مامان حرف می زنم , هر طوری شده راضیش می کنم
- عمه جان تو هم یه تکونی به خودت بده ... حنا دختره , دفاعیتی نداره ... اگه دوسش داری تو باید پیشقدم بشی ... اون نمی تونه رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه
محمد کلافه دستی تو موهای پرکلاغیش کشید و با آه گفت :
- می دونم عمه , می دونم حنام چقد زجر می کشه ولی امشب حلش می کنم ... نمی ذارم دیگه اشک به چشاش بیاد