آغوش اجباری
قسمت بیست و پنجم
- هر طور شده به دستش میارم ... نمی ذارم مال کسی غیر از من شه
- خب من برم عمه ... خیلی زحمتت دادم ... تا اخر عمر نوکرتم
- نگو پسرم ... شما شاد بشین , واسه من بهترین هدیه س
از رفتنش دلم گرفت ... دوست داشتم بمونه صداشو تو ذهنم نگه دارم ... خنده شو تو ذهنم حک کنم ... دوست داشتم بوشو داشته باشم
ولی رفت ... رفت ...
مطمئن بودم مال محمد نمی شم ... این حس و دلشوره درونم سرکش تر از عشق پاکم بود ...
رفت و با دلی پر از غصه تنهام گذاشت
روز بعدش مامان بابا هم اومدن ... نگار و عمه خیلی سعی می کردن شادم کنن ولی کسی که شادم می کرد , اونا نبودن
اونا مرهم دل زخم خورده من نبودن
اونا نمی تونستن این دلشوره لعنتی رو ازم بگیرن
اونا نمی تونستن منو به محمدم برسونن ...
روز سیزده بدر همه مهمون عمو بودیم
رفته بودیم یه کوه که دو طرفش جنگل بود و چشمه انقد قشنگ بود که محو می شدی ...
همه رو دعوت کرده بود
عمه سارا از شیراز اومده بود با پسراش ؛ باربد و بهرام
عمه ساره بود
خانم بزرگ بود
بین این همه , غمگین بودم ... وقتی نگام به محمد میفتاد , آتیش می گرفتم ... فکر نبودنش داشت از پا درم میاورد
محمد با باربد و بهرام رفته بود بالای کوه
خیلی کلافه بودم ... دوست داشتم با محمد حرف بزنم
رفتم پیش لیلا
- لیلا ؟
لیلا به آرومی گفت :
- جونم زن داداش
از لفظ زن داداشش دلم غنج رفت ...
- می خوام با محمد حرف بزنم ولی می ترسم مامان بابا بهم گیر بدن ... باهام میای ؟
لیلا رو به سحر گفت : میای بریم بالای کوه ؟
سه نفری راه افتادیم رفتیم ... از دور محمدو دیدم با پسرا رو یه تخته سنگ نشسته بودن ...
لیلا با اشاره بهش فهموند که بیاد پیشمون
محمد حالی شد و به سمت ما راه افتاد ... لیلا و سحرم رفتن که ما بتونیم حرف بزنیم ...
وقتی بهم رسید با اخم گفت :
- تو اینجا چیکار می کنی ؟ برو پایین زود ... نمی خوام جلو این پسرا باشی ... اینجام خطرناکه , زود برو پایین ...
حرفشو زد و رفت ...
از حرکتش مات مونده بودم ... این چرا اینجوری کرد ؟ من می خواستم باهاش حرف بزنم حتی نذاشت یه کلمه هم بگم
برگشت سر جاش و بهم نگا کرد ... با چشم و ابرو اشاره می کرد برگردم
با حرص رومو برگردوندم و رفتم پایین ... جوری پاهامو رو زمین می ذاشتم که تا زانوم به درد میفتاد ولی انقد عصبانی بودم , نمی فهمیدم ... چشام هیچ جارو نمی دید ...