آغوش اجباری
قسمت بیست و هفتم
با خنده گفت :
- نه والا ... ولی مواظب خودت باش , من زن زخمی نمی خواما ...
از حرفش دلم غنج رفت ... خندش دلمو لرزوند
به لحظه به نداشتنش فکر کردم
اشک وحشی عشق به چشمام حمله ور شد و رو گونه م افتاد
لیلا اومد جلو و محمد و کنار زد
- چیکارش داری ؟ برو کنار ببینم ... گناه داره
- من که چیزی نگفتم ... داره خودشو واسم لوس می کنه
سرمو به سمتش بردم بالا و گفتم :
- محمد لوس چیه بخدا ؟ می ترسم ... هر چی می شه می زنم زیر گریه
صدای لیلا دراومد
- بیا شرط ببندیم
- چی ؟
- اگه تو زن محمد شدی , باید به هرکدوممون ده تومن بدی ... اگه هم خدایی نکرده نشدی , ما هرکدوم به تو ده تومن می دیم
با دست به خودش و سحر اشاره کرد ...
دوباره به محمد نگا کردم ... گفت :
- با اینکه هر دوش از جیب منه ولی می ارزه ... نگاه , گریه ت بند اومد ... قبول کن
- باشه قبوله
زن عمو وارد آشپزخونه شد
محمد زود دستشو که پشت سرم تکیه گاه بدنش کرده بود رو برداشت
زن عمو رو به محمد گفت :
- تو اینجا چیکار می کنی ؟
- اومدم اب بخورم
- خب بخور برو
رو به منم گفت :
- بابات می گه بیاد اماده شه می خوایم بریم
وای خدا باز وقت وداع رسیده بود
محمد قبل از خارج شدن از آشپزخونه , نگاهی بهم انداخت و چشماشو یه بار باز و بسته کرد
یا صدایی ناله مانند گفتم : الان میام
با لیلا و سحر روبوسی کردم و رفتم بیرون ... با مامان بابا هم از بقیه خداحافظی کردیم ...
دلم عجیب هوای آغوش محمدو داشت ... از حس خودم شرمم شد و به یه خداحافظی اکتفا کردم
و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه خانم بزرگ ...
ازفکر و خیال خوابم نمی برد
به هر موضوع بیش از ده بار فکر می کردم
اگه محسن بیاد خواستگاری , چیکار کنم ؟ چطوری جواب بدم ؟
گاهی وقتام به محمد و رسیدن بهش فکر می کردم ...
ولی فکر شوم , برنده تر بود و باز محسن و ترس از محسن تو افکارم نقش می بست ..........