آغوش اجباری
قسمت بیست و نهم
- تو رو خدا باز نکن بابا , حرف خصوصیه
- تو حرف خصوصی با هیشکی نداری
پاکت نامه رو باز کرد و خواست نامه رو باز کنه , دست مامانو رها کردم و با وجود زانودردم دویدم سمت بابا و نامه رو گرفتم ...
قبل اینکه بابا بتونه بگیرتش , نامه رو ریز ریز کردم
با سیلی ای که بابا بهم زد از شوک ترس خارج شدم
- برو تو ... تو قرار نیست بیای ... میام باهات تکلیفمو روشن می کنم ... بریم خانم
مامان نگاهی با اخم بهم انداخت و رفت
زود رفتم اتاق ... هم خوشحال بودم بابا نتونست نامه رو بخونه , هم یاد حرفش میفتادم ... میام تکلیفمو باهات روشن میکنم
زانوهامو بغل گرفتم و و شروع کردم به جویدن ناخونام
نمی دونم چقدر گذشت ... با صدای در به خودم اومدم
سر جام وایسادم ... می ترسیدم برم درو باز کنم
بالاخره با ترس و لرز رفتم درو باز کردم ...
بابا یه نگاه بهم انداخت و با اخم وارد شد
مامانم اومد تو و درو بستم پشت سرش و رفتم
همین که پا به داخل گذاشتم , بابا خواست به سمتم بیاد که خانم بزرگ گفت :
- دست بهش زدی نزدی ... شیرمو حاللت نمی کنم
- د اخه مادر من مگه ندیدی چیکار کرد ؟ چرا نذاشت بخونم مثلا ؟
از ترس تو خودم مچاله شده بودم و با فریاد بابا قبض روح می شدم
- خب مادر جان اونا دخترن و حرف خصوصی دارن ... تو که نباید بخونی
بابا یکم به سمتم خم شد و انگشت اشارشو بالا اورد و گفت :
- این دفعه به خاطر خانم جون وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم
با عصبانیت از خانم بزرگ خداحافظی کرد و رفت بیرون
منم دستشو بوسیدم ازش خداحافظی کردم
تو ماشین خودمو زدم به خواب ... می ترسیدم سوالی ازم بپرسن و سوتی بدم ...
شنیدم بابا گفت :
- دختر ارومیه , معلوم نیست چشه ! این سلیطه بازیش چی بود ؟
- نمی دونم والا ... کلا اخلاقش تغییر کرده
دیگه می ترسیدم حتی پلکمم تکون بدم
بالاخره رسیدیم ... بعد شام زود رفتم اتاقم بخوابم ... یه جورایی از بابا فرار میکردم ...
صبح زود بیدارشدم و لباسامو پوشیدم و راه مدرسه رو درپ یش گرفتم ...
اتفاقایی که افتاد و واسه سمیه تعریف کردم
- وای حنا تصور کن بابات نامه رو می خوند
- نگو ... مو به تنم سیخ می شه ... آبروم می رفت
- بازم دم مامانت بزرگت بخاری که نذاشته باهات کاری داشته باشه ... خب دختر تو چرا نامه رو تو کیفی چیزی نذاشتی ؟
- انقد عجله داشتم حواسم نبود .....