آغوش اجباری
قسمت سی ام
ورود معلم دیگه نذاشت به بحث ادامه بدیم
زنگ آخرم زده شد ... از مدرسه که خارج شدم , هی حس می کردم یکی پشت سرمه ولی جرات نداشتم رو برگردونم ببینم کیه
وقتی رسیدم سر کوچه خودمون , شجاع شدم و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم
ووووووووواااااییی این چرا دنبالمه ؟!!!!!!
اومد جلو ... قلبم از ترس شروع کرده بود به تنبک زدن
- سلام حنا خانوم
- سلام آقا محسن
- چطورید خوبید؟
- ممنون
یکم وایسادم ... دیدم حرفی نمی زنه
- خداحافظ
واینستادم جواب بگیرم با دو به سمت خونه رفتم ... در حیاط باز بود , زود پرید تو حیاط و درو بستم
مامان تو حیاط بود و داشت حیاطو می شست .. بهم نگاهی انداخت و با اخم گفت :
- یکم آروم دختر , چته ؟
- هیچی
زود رفتم تو خونه و لباسامو عوض کردم
نمی دونم چرا انقد از این پسر می ترسیدم
جوان خوش بر و رویی بود
چشم قهوه ای
موهای خرمایی
صورتی سفید
قد بلند
اصلا شبیه هیولا نبود که من وقتی می دیمدمش شروع می کردم به لرز کردن ...
صبح روز بعدش باز تکرار شد و محسن سر رام قرار گرفت ...
دیگه شده بود عادتش .. هر روز می اومد ... دیگه بهش محل نمی ذاشتم و خودمو به کوچه علی چپ می زدم و بهش سلام نمی دادم ...
می ترسیدم به مامان بگم
هی می گفتم یه روز خودش خسته میشه و می ره ...
یه روز شیفت ظهر بودم ... مامان واسه شب , خانواده عمو حسین و با خانواده دایی دعوت کرده بود ...
به مناسبت نامزدی سمانه و ناصر
تصمیم گرفتم به محسن بگم که چرا هر روز میاد سر راهم ؟
وقتی از مدرسه اومدم بیرون , دور و برمو نگاه کردم ... خبری ازش نبود ...
یه نفس از سر آسودگی کشیدم و راه خونه رو در برگرفتم
درخونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو
مامان تو آشپزخونه بود و بوی غذا خونه رو برداشته بود
- به به چه بویی مامان ... چه کردی
- سلامت کو ؟
- خب سلام