آغوش اجباری
قسمت سی و دوم
واسه خودشیرینی هی می اومد آشپزخونه و ظرفا رو می برد رو سفره می چید
حالا که خواسته بود خودشیرینی کنه , من کاریش ندارم
همه کارا رو کرد و سینی ها رو برگردوند آشپزخونه
موقع شام هی از دستپخت مامان تعریف می کرد
به به چه طعمی
به به چه رنگ و بویی
به به …
به به …
خدایی مامان سنگ تموم گذاشته بود
پلو
خورشت فسنجون
قرمه سبزی
آش کشک
کلم پلو
بادمجون شکم پر
سفره پُر پُر بود از غذاهای خوشمزه
ولی محسن داشت شدید خودشیرینی می کرد ... قشنگ همه رو متوجه خودش کرده بود ...
جالب تر از اون این بود تعریف دست پخت مامانو می کرد ولی نگاش تو چشای من بود ...
شام رو همه خوردن و کنار رفتن
باز محسن خودشیرینش غنچه زد ... با من ظرفا رو جمع می کرد و سمانه هم شروع کرده بود به ظرف شستن
یه دفعه داشتم از آشپزخانه خارج می شدم که محسن بهم خورد
با اخم برگشتم طرفش
مطمئن بودم از قصد کرده ... من سرم پایین بود ولی اون که می دید ...
نشستم و شروع کردم به تمیز کردن سفره
اومد کنارم نشست
کُپ کردم ... این دیگه کی بود ... خیلی پررو بود ...
- حنا خانوم
- بله
- می شه یه سوال بپرسم ؟
- بفرمایید
- شما تصمیم دارین درستونو ادامه بدین ؟
رادارم به کار افتاد ... با تندی جوابشو دادم ...
- بله
دیگه آمپرم به سقف خونه چسپیده بود ... مطمئنا مامان دیده بود , چرا نمی اومد یه چیزی بارش کنه ؟ عجیب بود ...
اونم قشنگ داشت نشون می داد که میدونو واس محسن خالی کرده ... پسرعموش بود دیگه ...
با عصبانیت مامانو صدا زدم
محسن از کنارم بلند شد
آها ... جواب داد پس ...