آغوش اجباری
قسمت سی و پنجم
سمیه منو باز به فکر انداخته بود ... الهی گور به گور شی تو دختر ...
باز زنگ آخر زده شد و باز با سمیه از مدرسه اومدیم بیرون
همین که پا به بیرون گذاشتم , رو به روم به دیوار تکیه داده بود
خشکم زد ... سمیه اومد دم گوشم گفت : دیدی گفتم سرتق تر از این حرفاست ...
ازش خدا حافظی کردم و رفتم
صدای قدماشو شنیدم پشت سرم ... امشب حتما به بابا می گفتم ... اگه یکی می دید , آبروم می رفت
- حنا خانوم
جوابشو ندادم و راهمو گرفتم رفتم
- حنا
حنا با توام
یا عصبانیت برگشتم طرفش
- حنا خانوم
- لطفا حد خودتونو بدونید ... من دیروز تذکر دادم که به بابام می گم ... تا امروز به خاطر فامیلی سکوت کردم ... اینجور که معلومه شما مراعات نمی کنید
- خب بهش بگو ... من که می خوامت , میام از بابات خواستگاریت می کنم ... بگی مشکلی واسم نیست .....
وای خدا چی می شنیدم
مغزم سوت می کشید
پس بالاخره حرفشو زد
ترسم اشتباه نبود
دلهره م الکی نبود
هیچی نگفتم و رفتم خونه ...کلیدو تو در انداختم و رفتم حیاط رو یکی از سکوها نشستم
دلشوره باز به دلم داشت چنگ می زد
دیگه می ترسیدم به بابا بگم ... اگه می اومد خواستگاری چی ؟ اگه بابا قبول می کرد چی ؟
وای خدای من به دادم برس
اصلا محمد کجاست ؟
گفته بود میاد
گفته بود نگران نباشم
بهم قول داده بود
خدا فقط تو پشت و پناهمی ... کمکم کن ..
می دونم اگه بیاد , بابا قبول می کنه ... خودشو تو دل همه جوری جا کرده بود که باهاش مخالفتی نمی شد
ولی من چی ؟
دلم چی ؟
احساسم چی ؟
بغضم شکسته نمی شد
مثل سنگ رسوب گلوم نشسته بود
- چرا اینجا نشستی حنا ؟
- هییییییییییییییییی