آغوش اجباری
قسمت سی و هفتم
اون اصلا منم ندیده ... یعنی چی ؟!
من نمی تونم ... هیچ وقت نمی تونم ازدواج کنم
با دو دست کوبیدم روسرم و زار زدم :
- بابا من نمی خوام با اون ازدواج کنم
نمی تونم ... به خدا نمی تونم
صدایه گریه و ضجه زدنام خونه رو برداشته بود ...
بابا اومد جلو و با دستاش مانع شد که دیگه رو سرم نزنم
- آروم باش دختر ... چته ؟
- بابا نمی شه ... به خدا نمی تونم
- چرا نمی تونی ؟پسر خوبی که هست , خانواده دار که هست, خوش بر و رو که هست, پولدار که هست ...
بهتر از این چی میخوای ؟
- بابا چی می گید ؟ من حتی نمی دونم اون کیه , هیچ وقت ندیدمش
- خب اومد واسه عقد می بینش
وای خدای من ... عقد ... بابا چی می گفت ؟ خدا به دادم برس ...
گلوم زخم شده بود ... طعم گس خون تو گلوم بود
- بابا می گم من نمی خوام , شما میگی عقد کن ؟... من دوسش ندارم , نمی تونم
- دختر , دوست داشتنِ چی ؟ مگه منو مامانت قبل ازدواجمون هم دیگه رو دوست داشتیم ؟
می خواستم از محمدم بگم
از عشقمون
از دوست داشتنمون
ولی می ترسیدم
اگه بهشم نمی گفتم , به زور وادارم می کردن و بدبخت می شدم
گریه م به هق هق تبدیل شده بود ... اشکامو با شالم پاک کردم و با صدای بغض آلودم نالیدم :
- بابا
من
من و محمد همدیگه رو دوست داریم
ما همدیگرو می خوایم
نمی تونم به کسی جز اون بله بگم
تموم شد ... بالاخره گفتم ...
چشامو بستم و اشکایی که تو چشام حلقه بسته بود , رها شد ...
سرمو انداختم پایین
خودمو آماده کرده بودم بابام داد بزنه یا به باد کتکم بگیره
گوشامو گرفته بودم و تو خودم مچاله شدم
ولی بابا به آرومی شروع کرد به حرف زدن :
- دختر به خودت بیا ...
عشق چی ؟
عاشقی چی ؟