آغوش اجباری
قسمت پنجاهم
- قاتل عشقم
قاتل خودم
شماها ما رو کشتین
به ما نزدیک نشین ... کاری به کارمون نداشته باشین ...
بابا سرجاش نشست و مامان از من دورتر نشسته بود
سرمو به دیوار تکیه داده بودم ... خفه خون گرفته بودم ولی دونه های اشک مثل باران طوفانی داشت رو گونه هام فرود می اومدن
بابا اومد نزدیکم
- پاشو بابا جان ... حالت خوب نیست , پاشو یکم استراحت کن
سرمو بلند کردم بهش نگا کردم ... تو چشماش غم موج می زد ...
یه قطره اشک از چشام افتاد
بابا با سر انگشت اشکمو پاک کرد و زیر بغلمو گرفت
بلندم کرد و بردم تو اتاق و پتو رو روم کشید ... خودشونم اومدن کنارم دراز کشیدن
حس عجیبی درونم بود ...
پشت گردنم انگار یه وزنه ده تنی بهش وصل کرده بودن
گلوم درد می کرد
سرم داشت از درد منفجر می شد
گونه هام گوله آتیش بود ولی دستو پام می لرزید
نفهمیدم کی چشام سنگین شد
- حنا دخترم ... حنا پاشو عزیزم ... دخترم خواب بود , تو رو خدا آروم باش ...
با سیلی که مامان بهم زد , از بهت خارج شدم
به چهره مامان نگا کردم ... با نگرانی بهم خیره شده بود ... از یاداوری خواب به لرزه افتادم
محمد آتیش گرفته بود ... حسام هی سعی داشت نجاتش بده ولی دستش بهش نمی رسید ... منم داشتم نگاش می کردم
پا شدم , می خواستم برم کمکش که اتوبوس اومد و با سرعت از رو محمد رد شد ...
با جیغ خودم از خواب پریده بودم و محمدو صدا می زدم که مامان تونست با سیلی ای که بهم زد , از شوک خارج بشم
بدجور داشتم می لرزیدم ... انگار تشنج کرده بودم
بابا یه گوشه دیوار سر خورد ... با دست رو سر خودش می زد
- چیکار کردم با دخترم ... خدا ازم نگذره ... خدا دخترمو ازت می خوام ... خدا دخترم داره جون می ده ...
هرجوری بود تونستم سوار ماشین بشم و بریم بیمارستان
با سرمی که بهم زدن , لرزم تموم شده بود ولی تو دلم آـیش جدایی هر لحظه داشت شعله ورتر می شد
از بیمارستان مرخص شدم ...
یه هفته کارم شده بود گریه ... داشتم کم کم جون می دادم ... مثل یه مرده متحرک شده بودم ...
خواب و خوراکم شده بود آهنگ ستار ...