آغوش اجباری
قسمت پنجاه و یکم
فکر داشت مثل موریانه مخمو می خورد ...
اگه قرار بود نشون بشم , چی شد پس ؟!
واس همین محمد انقد مطمئن بود
پس چرا دست رو دست گذاشته بودن ؟
هر روز فامیلای حسام می اومدن
برادرش واحد با زنش عهدیه ... خواهراش هاجر و مریم
وقتی می اومدن باهاشون یه کلمه هم حرف نمی زدم
خیلی نگرانم بودن
خودم دوست نداشتم که اینجوری باهاشون رفتار می کنم ولی دست خودم نبود ...
ده روز بود عین مرده ها زندگی می کردم ...
یه روز تو اتاق نشسته بودم و داشتم آهنگ گوش می دادم که صدای احوالپرسی مامانو با یکی شنیدم
طولی نکشید در باز شد و قامت حسام تو در نمایان شد
چه عجب یادش افتاد نامزد داره
خوشحال بودم که نه صداشو می شنوم نه ریختشو می بینم ولی حرص می خوردم انگاری خیلی پیشش سبک بودم ... نکرد یه زنگ بزنه ...
اومد کنارم نشست ...
- حنا حالت چطوره ؟ هاجر گفت که مریض شدی
- ممنون , بهترم ... خوش اومدی
یکم نزدیکم شد ... قبل اینکه بتونم حرکتی بکنم دستشو رو پیشونیم گذاشت ... انگار بهم برق وصل کرده بودن ... زود عقب رفتم ... متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد ... رو به مامان گفت :
- حنا هنوزم تب داره ... چرا نبردینش دکتر ؟
مادر دستپاچه شد و گفت :
- والا پسرم بردیمش ... انقد تو این جا افتاده , روز به روز بدتر میشه ... حتی امتحانای آخر ترمشم نرفت
حسام رو به من گفت :
- پاشو حاضر شو بریم بیرون
- ممنون , حوصله ندارم
- پاشو ببینم ... مگه می ذارم تو خونه اینجوری ماتم بگیری