آغوش اجباری
قسمت پنجاه و دوم
- ول کن تو رو خدا , حوصله ندارم
مامان گفت :
- خب دخترم برو ... یه هوایی هم به کله ت می خوره
با اخم به مامان نگاه کردم ... اگه اون حرفو نزده بود , الان اینم سیریش من نمی شد
ناچارا بلند شدم و رفتم دست صورتمو شستم و برگشتم اتاقم و چادرمو سر کردم ... با حالی بی رمق راه افتادم ...
مامان تا دم در کوچه بدرقمون کرد ... وقتی هوا به صورتم خورد , حس خوبی بهم دست داد ... یکم از گرمای وجودم کاسته شد
ولی درجا دلم بی هوا گرفت ... دلتنگی عجیبی یه دفعه سرازیر وجودم شد ...
تصویر محمد جلو چشام نقش بسته بود ...
با صدای حسام به خودم اومدم :
- سوار شو دیگه
یه آه کشیدم و از خدا صبر طلبیدم
سوار ماشین شدم و راه افتادیم
پنجره ها رو کشید پایین و دستمو گرفت ... خواستم دستمو پس بکشم که گفت :
- بذار بمونه حنا ... دلم واست خیلی تنگ شده بود ... اگه نمی اومدم , دیونه می شدم
اشک دور چشمام حلقه زد ... یاد محمد داشت خفه م می کرد ... سرمو زیر انداختم تا اشکمو نبینه ولی اون یه تصور دیگه کرد
- خب خجالتت برا چیه ؟ تو دلت برا من تنگ نشده بود ؟
تا خواستم حرف بزنم , بوسه ای به پشت دستم نشوند
سریع دستمو دور کردم ... از حرکتم جا خورد
ماشینو کنار زد و پنجره ها رو داد بالا
- حنا چرا اینحوری می کنی ؟
- تو به چه حقی دستمو بوسیدی ؟
- یعنی چی به چه حقی ؟ من نامزدتم
- نامزدمم باشی محرمم که نیستی
- اگه دلیلت محرمیته , باشه ... همین فردا محرم می شیم
حنا دهنتو گل بگیرم ... همیشه بی موقع حرف می زنی ... همینت کم بود
- منو ببر خونه
- حنا می خواستم ببرمت ناهار بخوریم
با هق هق گفتم :
- نمی خوام ... می گم منو ببر خونه ... دارم اینجا خفه می شم
چند دقیقه گذشت ... حرکتی نکرد
- مگه با تو نیستم ؟
با عصبانینت دنده رو جا به جا کرد و راه افتاد ...
می ترسیدم به کشتنمون بده
جلوی در خونه نگه داشت ... همین که پام به زمین رسید , ماشین پرواز کرد
مادر جا خورد که انقد زود برگشتیم ... بی توجه بهش رفتم حموم ... درونم آتیش گرفته بود ... کسی حق نداشت لمسم کنه جز محمد ...
دو روز از اون اتفاق شوم می گذشت ... مامان رفته بود خونه عمو حسن ... انگار مامان بابای حسامم برگشته بودن باهاش
زنگ در به صدا دراومد
درو باز کردم و جلوی در ایستادم ... فکر کردم مامانه که برگشته