آغوش اجباری
قسمت پنجاه و سوم
ولی بر عکس انتظارم , حسام بود ... با لبخند گفت :
- سلام به روی ماهت حنا خانوم
هنگ کردم ... انگار نه انگار دو روز پیش دعوامون شده بود
- ممنون , خوبم ... چرا اومدی ؟
- خب اومدم نامزد مو حناییمو ببینم
سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت و کشید با خودش برد ... نشست منم کنار خودش نشوند
خواستم بلند بشم , گفت :
- کجا ؟
- می رم چایی بیارم
- اومدم تو رو ببینم نه اینکه چایی بخورم
ناچارا کنارش نشستم … یکم اومد جلو ... رفتم عقب ... دوباره خودشو کنارم کشوند ... دوباره عقب رفتم
حس عحیبی داشتم ... چرا ازم دور نمی شد و اینجوری بهم می چسبید ؟
- حنـــــا
سرمو بلند نکردم ... روم نمی شد نگاش کنم
- چرا اینجوری سرتو زیر انداختی ؟
صدای خنده ش اومد ... نفهمیدم چی شد منم لبام به خنده تکون خورد
اومد دوباره بهم چسبید ... با انگشت اشارش چونه مو بلند کرد و تو چشام زل زد
- حنا می دونستی عاشق چشات شدم ؟
حس کردم دارم رنگ به رنگ می شم
- می دونی اون چشات روزگارمو مثل خودش سبز و آباد کرده ؟ موهای طلاییت مثل خورشید تو زندگیم طلوع و غروب می کنه ...
با حرفاش یاد محمد افتادم ... اونم عاشق موهام بود ... اونم می گفت موهام عین طلا و خورشید می درخشه ...
نفهمیدم کِی تو چهره حسام به فکر رفتم ... وقتی به خودم اومدم که گرمای لباشو رو لبام حس کردم ... اولش تو شوک قرار گرفتم ولی با حرکت دادن لباش از شوک خارج شدم
با دست سینه شو هل دادم و دستم بی اختیار بالا رفت و یکی خوابوندم زیر گوشش ...
سینم به خس خس افتاده بود ... داشتم از گرما می سوختم ... تموم تنم گُر گرفته بود ... حس می کردم
نفسم قطع شده ...
دهن باز کردم و انگشت اشارمو به نشونه اخطار بالا بردم و گفتم :
- آخرین
آخرین بارت بود ...
دیگه حق نداری ...
حسام هنوز دستش رو صورتش بود
باور نمی کرد روش دست بلند کنم
تو چشام خیره شده بود ... یه دفعه غرق غم تو چشماش شدم ...
یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم ... خیلی تند رفته بودم ...
حسام ببخشیدی گفت و زود از خونه خارج شد ...تو بهت مونده بودم ... قبل اینکه بتونم معذرت خواهی کنم , رفت
عذاب وجدان بدجور تو وجودم ریشه زد ...
با خودم حرف می زدم ...