آغوش اجباری
قسمت پنجاه و چهارم
لعنت به من ... پسر بیچاره چه گناهی کرده بود ؟ حق داشت ... نامزدش بودم ...
جواب خودمو دادم ...
نه حق نداشت ... اون حق نداشت ... من محمدو دوست دارم , به اون خیانت نمی کنم
اهههه بس کن ... محمد چی ؟ اون اگه دوست داشت , حداقل یه زنگ می زد ... یه کاری می کرد پَسِت
بگیره
نه اون می ترسید زنگ بزنه ... زنگ نمی زنه چون دیگه مال اون نیستم
خب تلاشت می کرد پَسِت بگیره
صدای بستن در نذاشت بیشتر از این جواب خود درگیریامو بدم
از جام بلند شدم ... فکر کردم حسام برگشته
مامان تو در ایستاده بود
- سلام مامان
وقتی منو دید , با اخم گفت : بیا ببینم ... کارت دارم دختره سرتق
فهمیدم باید جواب پس بدم .. چی شده بود ؛ خدا می دونه
مامان رفت نشست و منم رفتم کنارش نشستم
- چی شده ؟
- دختر تو آدم نمی شی ؟ نه ؟
- خب چی شده ؟
- چرا با این پسر بیچاره اینجوری رفتار می کنی ؟ ها ؟ می دونی واسه چی اومده بود پیشت ؟
- گفت اومده منو ببینه
- نخیر خانوم ... اومده بوده شماره دستتو بگیره واست النگو بخره
- من به النگوش احتیاجی ندارم
- لیاقت نداری ... تو به خاطر اون پسر دهاتی داری به بخت خودت لگد می زنی ... چرا هم خودتو داغون می کنی هم اونو ؟
اگه با یه سیلی تو گوش محمد می زدی می دونی چیکار می کرد ؟ تو صورتت تفم نمی انداخت ولی حسام الان جلو در گفت فردا عید غدیره میاد اینجا ...
خجالت نمی کشی پسره بیچاره گناه داره ... دوستت داره ... چرا سعی نمی کنی دوسش داشته باشی ؟
تو فقط داری به خودت تلقین می کنی محمدو هنوزم دوست داری
یه قدم به سمت حسام بردار ببین اون برات چیکارا که نمی کنه
با فهمیدن اینکه بیچاره برا چه کاری اومده بود و من چه جوری باهاش رفتار کردم , از خودم متنفر شدم
نه بخاطر النگو به خاطر اینکه هنوزم ازم نرنجیده بود و گفته بود فردا میاد ...
با رفتارش منو بیشتر شرمنده کرد
حرفای مامان راست بود ... اگه این رفتارو با محمد می کردم هیچ وقت به این راحتی فراموشش نمی کرد
ولی چیکار می کردم ؛ حسام رو دوست نداشتم ... دلم به اون راضی نبود ...
می دونستم از محمد خیلی سرتره
خوشگل تر بود
آقاتر بود
باکلاس تر بود
پولدار تر بود