آغوش اجباری
قسمت پنجاه و پنجم
واسه اینکه بهم ثابت کنه دوستم داره , هر کاری می کرد ولی عاشق بودم و کور
- مامان شما این راهو انتخاب کردین ... از اول می دونستین دوستش ندارم ... چرا مجبورم کردین ؟ ... الان هم از من انتظار نداشته باشین
بغض کرده بودم و داشتم با بغض حرف می زدم
مامان گفت :
- دخترم یه کم فکر کن ... یه کم منطق داشته باش و منطقی عمل کن ... ببین صلاح تو , تو وصلت با کدومه ... الان دلت محمدو می خواد ... بذار گنشنگی بکشی ، بذار بی محبتی رو حس کنی , ببین چجوری دلتو نفرین می کنی که از رو احساس تصمیم نگیره ... احساس به سنه ... آدم تو سیزده سالگی حس یه دختر جوونو داره ... تو پونزده سالگی حس عاشق شدنو ... تا به هجده و بیست نرسی , حست تکمیل نمی شه ... الان حست انعطاف پذیره , هرجوری خودت تلقین کنی به همون شکل و حس درمیاد ... تو فقط امتحان کن ...
من حرفامو زدم دخترم ... اونا فردا میان اینجا
من زن عمومو می شناسم چه آدم غدیه ... چه ادم مغروریه
به جای اینکه تو بری ببینشون , حسام اونا رو میاره پیش تو
به جای غصه خوردن و اشک ریختن , به این فکر کن که چه جوری زندگیتو بسازی ...
مامان پا شد رفت آشپزخونه ... منم رفتم اتاقم
بعد این همه تازه یاد بوسش افتادم ... چقد گرم بود ... اولین بار بوسه رو حس می کردم ...
زود فکرو از خودم دور کردم و رفتم بیرون ... بعد شام رفتم اتاقم ... عذاب وجدان ول کنم نبود تا سرکوبش کردم و خوابیدم ... دق کردم حالا این عذاب وجدانم قوز بالای قوز شده بود ... درد خودم کم بود اینم بهش اضافه شده بود ...
با صدای مامان که داشت نگارو صدا می زد بره کارنامشو بگیره , بیدار شدم و رفتم بیرون ...
دست صورتمو شستم
بعد صبحونه , شروع کردم به تمیز کردن خونه و مامان هم تو آشپزخونه تدارکارت ناهارو می دید
نزدیکای ساعت دوازده بود که زنگ به صدا دراومد
درو باز کردم و با مامان بابا جلو در ایستادیم
اول از همه عمو حسن وارد شد ... بعد اون زن عمو گلبهار و هاجر و مریم ...
باهاشون روبوسی کردیم و رفتن تو خونه
حسام داشت با برادرش واحد حرف می زد ... نمی دونم واحد چی بهش گفت که خنده ش گرفت ...
وقتی رو برگردوند و منو دید , خنده شو خورد
اومد سمت ما ... با خوشرویی با مامان بابا احوالپرسی کرد ولی رو به من فقط گفت : سلام
منم به همون سردی گفتم : خوش اومدین
همه نشسته بودیم ... منم کنار مامان ...
حسام سرشو زیر انداخته بودو با ناخونش ورمی رفت
بلند شدم رفتم چایی آوردم
به حسام که رسید سرشو بلند کرد ولی به من نگاه نکرد ... چاییشو برداشت ... دوباره سرشو زیر انداخت ...
بعد ناهار زن عمو گلبهار گفت : بیا پیش خودم عروس گلم
از کلمه عروس گلم حرصم می گرفت ...