آغوش اجباری
قسمت پنجاه و ششم
همیشه گفتن این کلمه رو از زبون زن عمو نفیسه آرزو داشتم ... نه از زن عمو گلبهار ...
هر بار با شنیدن این حرف داغم تازه می شد و انگار که نمک به زخمم می پاشیدن
رفتم کنارش نشستم ... با دست رو موهام کشید ... اومد جلو گوشم گفت :
- چیکار کردی با پسرم که اینجوری مجنونت شده ؟
قسم می خورم تو عمرم انقد بهم شوک وارد نشده بود ...
داشتم از خجالت آب می شدم می رفتم زیر فرش ...
- الان حالت چطوره ؟ بهتری ؟
از وقتی حسام برگشته بود , دیگه خوب شده بودم
با صدایی که شبیه به ناله بود , گفتم :
- ممنون , بهترم
زن عمو یه کیف کنار خودش گذاشته بود که کیفو برداشت گذاشت رو پاش و یه جعبه کادوپیچی شده مربعی از تو کیف درآورد و رو به حسام گفت : پاشو پسرم خودت بیا النگو رو دست نامزدت کن ...
وای نه تو رو خدا ... من دیگه دارم آب می شم
حسام از جاش بلند شد و رو به مامان بابا گفت : با اجازه ...
بابا هم گفت :
- اختیار داری پسرم ...
جلوم زانو زد و جعبه رو از مامانش گرفت و با یه حرکت بازش کرد ... تعحب کردم چون اونجا که روش پاپیون بود , مثل یه تیکه چوب باز شد ... من فکر می کردم کاغذ کادوس
دستمو گرفت تو دستاش
دستاش دو گوله آتیش بود
دستای منم دو تیکه تیخ
از استرس , لرزش داشتم ... حسام لرزشمو احساس کرد و تند دستامو گرفت ... سرمو زیر انداختم ...
النگو رو دستم کرد و آروم گفت :
- مبارکت باشه
سرمو بلند کردم ... با دیدن النگو چشام چهار تا شد ... تو عمرم النگویی به این پهنی و قشنگی ندیده بودم ...
آروم گفتم :
- ممنون
پا شد که بره , هاجر گفت :
- خب چرا پیشش نمی شینی ؟
- نه , اینجوری راحت تره
و رفت کنار باباش نشست
عمو حسن شروع کرد به حرف زدن ...
- سعید خان , شاه دوماد ما عجله داره ... دوست داره زودتر زنشو ببره خونه ش ... اگه اجازه بدین دیگه مجلس عروسی رو راه بندازیم ... نظر شما چیه ؟
بابا گفت :
- والا عروس خودتونه , اختیارشو دارین
انقد هول شده بودم فکری که تو سرم بود و بدون هیچ فکرکردنی به زبون آوردم :
- ولی من می خوام فعلا درسمو بخونم
همه از صدای بلندم و رک و راستیم جا خوردن ... زن عمو گفت :