خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۱:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و هفتم




    - خب درستم بخون ... ببین همین مریم الانم داره درشسو ادامه می ده ... حسام که مشکلی با خوندن تو نداره , مگه نه حسام ؟
    حسام نکاهی بهم انداخت و گفت :
    - نه مشکلی ندارم ... از فردا هم میفتم دنبال کارای عروسی و دنبال تالارم می گردم ... الان دیگه کم پیدا می شه , فصل عروسیه


    تــــــــــالار !!
    چی ؟
    عروسی من تو تالاره ... خانواده های خیلی باکلاس و ثروتمند عروسیاشون تو تالارها برگزار می شد
    انقد تو فکر خودم غرق بودم که نفهمیدم کی تصمیم به رفتن گرفتن


    وقتی حسام از در خارج می شد , گفت : فردا صبح آماده باش میام دنبالت می ریم آزمایش خون ...
    چشمی گفتم و ازشون خداحافظی کردم ... رفتم اتاقم
    هی خدا ... بالاخره عروسیم برپا شد و نتونستم کاری کنم

    آهی کشیدم و چشامو بستم ...
    صبح ساعت شش و نیم بود که اومد دنبالم ...
    وقتی تو ماشین نشستم , عطر خوشی پیچید تو بینیم
    با صدا بو کشیدم ... عجب بویی بود ...
    حسام وقتی دید اینجوری بو می کشم , خودشو بهم نزدیک کرد
    خیلی آشکارا چسبیدم به صندلی ... نگاهی بهم اندخت و گفت :
    - نترس کاریت ندارم فقط دیدم از بو خوشت اومده , خواستم کادوتو بدم ... تو داشبورده , برش دار ...
    خیلی خجالت کشیدم ... دست خودم نبود رفتارام
    - شرمنده ... ممنون , نیازی نبود ...
    - وظیفه بود ...
    راه افتاد ... قبل اینکه برسیم آزمایشگاه , گفت : هیچی نخوردی ؟

    منم با نه جوابشو دادم که گفت :
    - خوبه ...
    وقتی آزمایشا رو بردیم تحویل دادیم , خانمی که آزمایشا رو تحویل می گرفت گفت که کلاس قبل از ازدواج زوجین شرکت می کنین ؟
    منظورشو نفهمیدم
    حسام نگاهی بهم انداخت و گفت : بریم
    منم چون نمی دونستم چیه به نشونه موافقت سرمو بالا پایین کردم
    خانمه گفت : همین سالن رو به رو تا انتها برین ... ته سالن سمت راست سومین اتاق رو برین تو ...
    ازش تشکر کردیم و راه افتادیم
    وقتی وارد اتاق شدیم , نزدیک پنج شش تا زوج کنار هم نشسته بودن ... یه آقاییم وایساده بود و یه مجسمه به شکل آدم تو دستش بود و داشت یه چیزایی رو توضیح می داد ...

    اون آقاهه وقتی تعلل مارو دید , گفت :
    خوش اومدین ... بفرمایید بشینید تا شروع کنم ...


    چی رو می خواست شروع کنه ؟
    با حسام رفتیم صندلیای پشت نشستیم و چشم دوختیم به دهن اون آقاهه ...
    آقاهه شروع کرد به حرف زدن :
    - مطمئنا همتون از رابطه با همسراتون می دونید و لازم نیست که من درمورد اون حرفی بزنم ...

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۶/۱۳۹۶   ۱۱:۲۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان