آغوش اجباری
قسمت پنجاه و هفتم
- خب درستم بخون ... ببین همین مریم الانم داره درشسو ادامه می ده ... حسام که مشکلی با خوندن تو نداره , مگه نه حسام ؟
حسام نکاهی بهم انداخت و گفت :
- نه مشکلی ندارم ... از فردا هم میفتم دنبال کارای عروسی و دنبال تالارم می گردم ... الان دیگه کم پیدا می شه , فصل عروسیه
تــــــــــالار !!
چی ؟
عروسی من تو تالاره ... خانواده های خیلی باکلاس و ثروتمند عروسیاشون تو تالارها برگزار می شد
انقد تو فکر خودم غرق بودم که نفهمیدم کی تصمیم به رفتن گرفتن
وقتی حسام از در خارج می شد , گفت : فردا صبح آماده باش میام دنبالت می ریم آزمایش خون ...
چشمی گفتم و ازشون خداحافظی کردم ... رفتم اتاقم
هی خدا ... بالاخره عروسیم برپا شد و نتونستم کاری کنم
آهی کشیدم و چشامو بستم ...
صبح ساعت شش و نیم بود که اومد دنبالم ...
وقتی تو ماشین نشستم , عطر خوشی پیچید تو بینیم
با صدا بو کشیدم ... عجب بویی بود ...
حسام وقتی دید اینجوری بو می کشم , خودشو بهم نزدیک کرد
خیلی آشکارا چسبیدم به صندلی ... نگاهی بهم اندخت و گفت :
- نترس کاریت ندارم فقط دیدم از بو خوشت اومده , خواستم کادوتو بدم ... تو داشبورده , برش دار ...
خیلی خجالت کشیدم ... دست خودم نبود رفتارام
- شرمنده ... ممنون , نیازی نبود ...
- وظیفه بود ...
راه افتاد ... قبل اینکه برسیم آزمایشگاه , گفت : هیچی نخوردی ؟
منم با نه جوابشو دادم که گفت :
- خوبه ...
وقتی آزمایشا رو بردیم تحویل دادیم , خانمی که آزمایشا رو تحویل می گرفت گفت که کلاس قبل از ازدواج زوجین شرکت می کنین ؟
منظورشو نفهمیدم
حسام نگاهی بهم انداخت و گفت : بریم
منم چون نمی دونستم چیه به نشونه موافقت سرمو بالا پایین کردم
خانمه گفت : همین سالن رو به رو تا انتها برین ... ته سالن سمت راست سومین اتاق رو برین تو ...
ازش تشکر کردیم و راه افتادیم
وقتی وارد اتاق شدیم , نزدیک پنج شش تا زوج کنار هم نشسته بودن ... یه آقاییم وایساده بود و یه مجسمه به شکل آدم تو دستش بود و داشت یه چیزایی رو توضیح می داد ...
اون آقاهه وقتی تعلل مارو دید , گفت :
خوش اومدین ... بفرمایید بشینید تا شروع کنم ...
چی رو می خواست شروع کنه ؟
با حسام رفتیم صندلیای پشت نشستیم و چشم دوختیم به دهن اون آقاهه ...
آقاهه شروع کرد به حرف زدن :
- مطمئنا همتون از رابطه با همسراتون می دونید و لازم نیست که من درمورد اون حرفی بزنم ...