آغوش اجباری
قسمت پنجاه و هشتم
- من چیزایی رو توضیح می دم که در علم روانشناسی هست و به رفتارهای غیرطبیعی افراد اشاره کرده ... شاید ازش بی اطلاع باشین و من می خوام در مورد اونا حرف بزنم ...
- یه دختر خانوم وقتی وارد یه رابطه زناشویی می شه , دنیاش تغییر می کنه ... ساختار بدنش تغییر می کنه به یه آدم دیگه با یه تن و بدن دیگه ... دنیاش دیگه دنیای سابق نیست
این تغییر خیلی عوارض به همراه داره ... این عوارض از جمله سرد مزاجی ... بی رغبتی ...
دیگه نتونستم چیزی بشنوم ... این کلاس دیگه چی بود ؟ به غلط کردن افتاده بودم ...
هیچی از حرفای اون دکتره که فهمیدم اسمش امین رستگاره , نفهمیدم ...
شنیدم چند بار چند تا از دخترا سوال می پرسیدن ... مونده بودم چطور روشون می شه ؟!
کنار حسام از شنیدن این حرفا داشتم آب می شدم ... انقد سرم رو زیر انداخته بودم که جلو کفشامم نمی دیدم
حسام زیر گوشم به آرومی گفت :
- می خوای بریم بیرون ؟
با سر موافقت کردم
حسام معذرت خواهی کرد و رفتیم بیرون ...
همین که رفتم بیرون , نفسم که تو سینه حبس شده بود رو آزاد کردم ...
- آخیشششش
حسام خنده ای کرد و گفت :
- دختر تو از بس سرتو میندازی پایین , می ترسم دیسک گردن بگیری
چشم غره ای بهش رفتم و رومو کردم جهت مخالف ...
- باشه بابا قهر نکن ... دیدم داری می ری تو زمین , گفتم بیایم بیرون
دستمو گرفت و کشید و گفت :
- بریم ببینم جواب آزمایش چیه ... خونمون به هم می خوره یا نه ...
ا زته دل از خدا خواستم خونمون به هم نخوره
رو به حسام گفتم :
- اگه خونمون به هم نخوره چی ؟
- خب نخوره
ابروهامو دادم بالا و چشام اندازه دو تا گردو گرد شد ... یعنی چی انقد رلکس گفت خب به هم نخوره ؟
خنده ای کرد و گفت :
- اینجوری نگام نکن ... خب فوقش بچه دار نمی شیم دیگه
- یعنی تو بچه نمی خوای ؟
- بچه می خوام ولی بچه ای که تو مامانش باشی ... به قیمت بچه دار شدن تو رو از دست نمی دم
دوباره سرم رفت تو یقه م ... عین لاک پشت شده بودم ...