خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجاه و نهم




    فکر می کردم ؛ سرم می رفت تو یقه م
    خجالت می کشیدم ؛ سرم می رفت تو یقه م
    عذاب وجدان می گرفتم ؛ سرم می رفت تو یقه م


    جواب آزمایشا مثبت بود و بدبختانه یا خوشبختانه مثبت بود و هیچ مشکلی نداشتیم ...
    حسام گفت چون ازمون خون گرفتن , واسه ناهار می ریم جیگری ...  هر چیم گفتم بریم خونه , حریفش نشدم
    داشتم غذا می خوردم , گفت :
    - دیشب گفتی می خوای درستو ادامه بدی
    لقمه تو دهنم خشک شد ... نکنه نذاره ادامه بدم ...
    بهش چشم دوختم تا بقیه حرفشو بزنه
    - به یه شرط می ذارم ادامه بدی ... اگه نمره های امسالت خوب بودن می ذارم وگرنه نه ...
    آه از نهادم بلند شد ... من امسال همه درسا رو میفتادم
    - ولی من امتحانا رو نرفتم ... مریض بودم ... میفتم ...
    - کاری به امتحان نداره ... اگه نمره های قبلت خوب باشه , اونا رو جمع می بندن
    - ولی من می خوام ادامه بدم ... کاری به نمره نداره ...
    - وقتی نمره هات به درد نخوره , دلیلی نداره وقتتو تلف کنی


    اهههه لعنتی ... من که مدرسه نرم و دوستامو نبینم دق می کنم ...
    اعصابم قاطی شده بود ...
    - ولی تو قول دادی , نباید بزنی زیرش
    - نمی زنم ... الانم میگم اگه نمره هات خوب بود و ارزش داشت , ادامه بده وگرنه دلیلی نداره ...


    هرچی می گفتم , جوابی داشت که بهم بده ...
    برگشتیم خونه و حسام افتاد دنبال تالار و کارای عروسی ...
    تالار برای بیست مهر رزرو شد ...
    روزی که رفتیم برای خرید , مامان و مامانش هم همرامون بودن ...
    زن عمو دو تا سرویس طلای خیلی بزرگ برداشت ... رو به من گفت : می پسندی  ؟

    منم با ممنون گفتن , نظر خودمو اعلام کردم ...

    از همه وسایل بی اهمیت رد می شدم ولی حسام از هر چیزی که می دید , یکی واسم می گرفت ... سنگ تموم گذاشته بودن ...
    مامانم ذوق کرده بود ولی من چی ؟ مگه آدم وقتی می ره کفنشو خودش بگیره , ذوق می کنه ؟
    کارم شده بود تو اتاقم نشستن و گریه کردن ...
    هرشب به امید اینکه محمد بیاد و منو با خودش ببره , به خواب می رفتم
    فردا که دوباره به شب می رسید , امید از نو جون می گرفت
    گاهی وقتا می گفتم وقتی اومد عروسی , عروسی رو به هم می زنم و جلوی همه با محمد عقد می کنم ...
    گاهی وقتام می گفتم خب الان به هم بزن , چرا می ذاری تا اون مرحله پیش بره
    هیچ جوابی برای خودم نداشتم ... چرا نمی تونستم به هم بزنم ؟ چرا نمی تونستم حرف بزنم ؟ چرا در برابر همه لال شده بودم ؟
    مامان بابا بهترین جهیزیه رو برام گرفته بودن ... بابا گفته بود که نمی خواد کم بیارم چون عمو حسن در جا واس حسام خونه خریده بود ....
    بعد این که کل کاراها انجام شده بود , حسام گفت که می ره یه سر شهرستان و زود برمی گرده
    فردای همون روزی که حسام رفت , رفتم کارناممو گرفتم ... سه درس اصلی رو افتاده بودم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان