آغوش اجباری
قسمت شصت و یکم
- نمی دونستم مژگان واست خبرچینی می کنه
- خودم ازش پرسیدم ببینم درسات چطوره
- حالا که چی ؟
- هیچی ... مدرسه بی مدرسه
با عجز نالیدم :
- خواهش می کنم
- حنا فقط وقتتو تلف می کنی ... اگه نمره هات خوب بودن , خودم نوکرت بودم ... می بردمت و میاوردمت ولی الان بشینی به زندگیمون برسی خیلی بهتره ... خواستی واسه عروسیت دوستاتو دعوت کن تا تو عروسیت باشن
کتابارو به هم ریختم و با حالت قهر از اتاق خارج شدم
چند دقیقه بعد حسامم از اتاق اومد بیرون و از مامان خداحافظی کرد ... همین که رفت , صدای مامان در اومد
- باز چی کردی پسره بیجاره نرسیده رفت ؟
- میگه نمی ذاره برم مدرسه
- مگه تو نگفتی که اجازه رو صادر کرده ؟
- خب اون گفت اگه نمره هام خوب بودن می ذاره برم ... الان چند تا درسو افتادم میگه ارزش نداره وقتتو تلف کنی
- خب مادر جان راست می گه
- مامان تو رو خدا شماها چرا دارین با من اینجوری می کنین ؟ ... تو رو خدا مامان من نرم مدرسه دیونه می شم ... از دوستام دور بشم دیونه می شم ... حداقل اینو ازم نگیرین
- دخترم چه کاری از من بر میاد ؟ شب به بابات می گم با حسام حرف بزنه
- تو رو خدا مامان بابا رو راضی کن
رفتم اتاقم ... داشتم با حسرت به کتابام دست می کشیدم ... مطمئن بودم دیگه لمسشون نمی کنم ...
گریه م دوباره شروع شد ... انقد گریه کردم و از خدا کمک خواستم تا خسته شدم ...
وقت شام بود ... مامان سر سفره گفت :
- سعید خان می خوام چیزی بگم
بابا گفت :
- بگو خانم
- حسام می گه نمی ذاره حنا درسشو ادامه بده
- چرا ؟ مگه خودش نگفته بود که می ذاره ؟
- انگار واسه حنا شرط گذاشته که وقتی می ذاره که ببینه نمره هاش خوبه ... الانم که نمره های حنا رو می بینه میگه نه ...
- خب ... پس هرچی شوهرش بگه
- نمی شه بهش بگی بذاره امسال رو پاس کنه ؟
- خانم اگه از امروز این دختر از حرف شوهرش سرپیچی کنه و ما دخالت کنیم , دیگه آینده ش چی می شه ؟
مامان ساکت شد ...
خودم جراتمو جمع کردم و گفتم :
- ولی بابا من می خوام ...