آغوش اجباری
قسمت شصت و پنجم
شروع کردم به گریه کردن ... لیلا و سحر اومدن تو اتاق و وقتی دیدن اینجوری شروع کردم به گریه کردن , اونام کنارم نشستن و گریه کردن
چند دقیقه که گذشت , آروم شدم
دستشونو تو دستم گرفتم
- تو رو خدا شرمنده , دست خودم نبود ...
لیلا گفت :
- این چه حرفیه عزیز دلم ؟ می دونم ... خودتو ناراحت نکن ...
با دست رو صورتم کشید ...
- چه خوشگل شدی حنا ... خوش به حال حسام ...
سحر گفت :
- بیچاره داداشم
لیلا بهش توپید :
- بس کن سحر ... همه چی تموم شد ... این حرفا دیگه فایده ای نداره
سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم :
- لیلا حال محمد چطوره ؟
لیلا آهی کشید و گفت :
- وقتی ماجرا رو فهمید برگشت ابرکوه و با مامان دعوا راه انداخت ... آخه قرار بود شب سیزده مامان انگشتر دستت کنه ... مامان با لجبازی اون شب انگشترو دستت نکرد
چند روز عین دیونه ها شده بود ... نه خواب داشت نه خوراک ... بابا هم به وضعش شک کرده بود
محمد گفت برمی گرده شیراز و دیگه طاقت نداره بمونه چون تحمل این درد واسش سخته ...
- چرا کاری نکرد لیلا ؟ می دونی چقد منتظرش بودم ؟ من نمی تونستم کاری کنم , اون چی ؟
- حنا نمی شد ...
- چرا ؟
- وقتی محمد فهمید که کل فامیل فهمیده بودن و اسم حسام ورد زبون همه بود ... دیگه نمی شد کاری کرد
محمد گفت بهت بگم الهی خوشبخت بشی ... گفت بگم که بری دنبال زندگی خودت ...
- لیلا , زندگی من محمده ... بیفتم دنبالش ؟
- حنا , محمد دیگه تو رو نمی خواد
با حرفش مغزم منجمد شد ... یعنی چی منو نمی خواد ؟
- چی می گی لیلا ؟
- محمد گفت کسی که نتونه حرفشو بزنه , به درد زندگی نمی خوره
با دست سرمو گرفتم ... داشتم سکته می کردم ... یعنی چی ؟!
- من چقد بهش گفتم کاری کنه ؟ حالا جواب من این بود ؟
- حنا فراموشش کن ... تو الان داری ازدواج می کنی , امشب حنابندونته
قلبم بدجور درد می کرد
بلند شدم و دفتری که محمد بهم کادو داده بود و هر روز خاطراتمو توش می نوشتم رو از تو کمدم درآوردم
هر وقت ناراحت بودم شعر می نوشتم
شروع کردم به نوشتن .........