آغوش اجباری
قسمت شصت و ششم
(( دلم می خواهد کاغذ بردارم بچسپانم روی دیوار این شهر بنویسم
عشق من سال هاست از خانه رفته است و هنوز برنگشته است
اگر که کسی پیداش کرد باشد مال خودش ؛ از اول هم مال من نبود ))
گریه م بند نمیومد ... چشام سیل درداش روونه شده بود و به آسونی تمومی نداشت
خودکارو برداشتم و شروع کردم به دوباره نوشتن
(( امشب که تمام شبهای دیگه عمرم بدون قلبم زندگی خواهم کرد
من فقط تنم دراختیار حسام قرار می گیره , اونم به اجبار
قلبمو له می کنم که دیگه برای کسی نتپه ))
بهم شوک عصبی وارد شد ... لیلا بغلم کرد و گفت :
- حنا تو رو خدا بسه ... تو رو خدا با خودت اینکارو نکن ... داری چیکار می کنی ؟ بسه دیگه دختر جونت داره درمی ره ...
با یادآوری حرف محمد آتیش می گرفتم ... گفته من به دردش نمی خورم ... لیلا گفت اون دیگه منو نمی خواد
- لیلا قلبم آتیش گرفته ... نمی تونم ... به خدا نمی تونم ...
لیلا دفترو بده به محمد ... می خوام یادگاری از من اینو نگه داره ...
- حنا حال اونم از تو بدتره
- لیلا فقط بهش بگو حقم نبود ... دفترو بده بهش , بدونه چقدر تلاش کردم ... من دیگه از محمد گذشتم , قول می دم بهش فکر نکنم ولی این فکر که من به دردش نمی خورم , داره آزارم می ده ... لیلا دارم جون می دم ...
لیلا دوباره تو آغوشم کشید
- باشه می دم بهش ... به خدا می دم ... تو فقط آروم باش
یکم که اروم شدم , از بغل لیلا اومدم بیرون
لیلا هم واسه نهار رفت بیرون ولی من نرفتم ... تو اتاق موندم ... باید تکلیف احساسم مشخص می شد ...
به همین راحتی محمد گفته بود به دردش نمی خورم ... گفته بود که نتونستم حرفمو بزنم ...
بدجور خورد شده بودم ... انقد گریه کردم که تو خودم مچاله شدم و افتادم رو زمین
نزدیکای ساعت چهار بود که لیلا اومد تو اتاق وقتی حال زارمو دید , با ناخونش رو صورتش کشید
- حنا با خودت چیکار کردی ؟ حنا تو رو خدا بسه ... چرا داری اینجوری می کنی ؟
- لیلا برو اون دفترو بیار
- حنا
نذاشتم حرفی بزنه
- لیلا فقط برو اون دفترو بیار ...