آغوش اجباری
قسمت شصت و هشتم
ولی نرفتم بیرون ... دوست نداشتم برم با خوشحالیشون رو به رو بشم ..
یه دفعه در بازشد و هلهله برپا شد ... هاجر و مریم با مژدگان و چند تا از دخترای فامیل همراه حسام اومدن تو اتاق ...
کل کشیدنشون داشت عصبیم می کرد ...
از جام بلند شدم و رو به روشون ایستادم ... حسام تو چشام خیره شد و با لبخند پهنی گفت :
- سلام
به آرومی جوابشو دادم :
- سلام
بقیه هم همراش اومدن جلو و تک تک صورتمو بوسیدن
هاجر و مریم دستامونو گرفتن و به دنبال خودش کشوندن تو هال
دو تا صندلی وسط هال گذاشته شده بود و با پارچه قرمز روشو پوشونده بودن ... مارو تا اونجا بردن و رو صندلی نشستیم
همین که نشستیم , حسام دستمو گرفت که زود پس کشیدم
ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد
همه داشتن با اون کل کشیدناشون دورمون می رقصیدن ..
از دستشون عصبی بودم
اونا داشتن برای به گریه انداختن من اینجوری شادی می کردن
برا بدبخت شدن من
برا جدایی من و محمد
حنا رو آوردن
حسام اسم منو رو دستش نوشت
خودمو زدم به گیجی و اسم خودمو رو دستم نوشتم
یه نگاه بهم انداخت و هیچی نگفت
هی داشت انگشتاشو تکون می داد , انگار قلقلکش می اومد ...
وقتی نگاه خیره منو رو دستش دید , اومد جلو گوشم گفت :
- از بوی حنا حالم بد می شه ... الانم دستم مور مور می شه ... بیا بریم بشورمش
- خب خودت برو
- نمی شه که عروس داماد از هم جدا بشن , زشته ...
باز کلمه عروس اومد
باز خنجر تو قلبم فرو کردن
بلند شدم و گفتم :
- باشه بریم
زیر گوشم گفت :
- از بوی این حنا حالم به هم می خوره ها وگرنه برای بوی این یکی حنا جونمم می دم ...
عرق شرم رو پیشونیم نشست ... این چه حرفی بود بی حیا زد !
رفتیم آشپزخونه و دستامونو شستیم
وقتی داشتیم می رفتیم بیرون , صدام زد :
- حنـا
برگشتم طرفش ...