آغوش اجباری
قسمت شصت و نهم
- بله ؟
اومد جلو و با دو دستش صورتمو قاب گرفت ... پیشونیمو بوسید ...
از گرمای لباش پیشونیم وز وز می کرد ... پاهام داشت می لرزید ... گفت :
- چرا چشمات قرمزه ؟ گریه کردی ؟هان ؟
سرمو انداختم پایین ...
دستمو تو دستاش گرفت
- مگه می خوام ببرمت زندون ؟ دارم می برمت خونه م ... خانم خونه م میشی ... ملکه دلم میشی ...
نمی خوام هیچ وقت این اشکا رو بریزی ... هیچ وقت ...
نذاشت من حرفی بزنم دستمو کشید و دوباره رفتیم رو صندلیا نشستیم ... حوصله م سر رفته بود ...
دوست داشتم بخوابم ... انگار خسته بودم ...
حسام دستمو گرفته بود و ول نمی کرد ... داشتم کلافه می شدم ...
حسام زیر گوشم گفت :
- گفت ما بریم ... دیگه باید استراحت کنیم ...
- باشه
وقتی رفتن , رفتم حموم ... وقتی اومدم بیرون , بابام صدام زد ... رفتم اتاقش
- بله بابا ؟
با دست اشاره کرد به کنار خودش ...
- بیا امشبو اینجا بخواب
با اینکه ازشون دلخور بودم ولی اخرین شبی بود که کنارشون بودم ... گفتم :
- چشم
رفتم کنارشون دراز کشیدم ولی خواب از چشام فراری شده بود
فکر و خیال هجوم آورده بودن تو سرم
فکر اینکه فردا شب می رفتم پیش حسام , رعشه به بدنم می نداخت فکر اینکه لمسم کنه , داشت دیونم می کرد
ترسم انقد زیاد بود که انگار تو برف بودم ... چند باری از شدت ترس می گفتم الانه سکته کنم ...
سرم بدجور درد می کرد ... گردنم سنگین شده بود
نمی دونم کی چشام از خستگی به خواب رفتن ...
با حالت عجیبی از خواب بیدار شدم
سر جام نشستم ... دهنم تلخ شده بود ... یه دفعه حس کردم کل دل و روده م اومد تو دهنم ..
با سرعت از اتاق خارج شدم و رفتم تو حموم و درو بستم ...
عُق می زدم ... حس می کردم دارم معده مو بالا میارم ... شکمم خالی بود ... دو روز بود هیچی نخورده
بودم چون دیشب غذا نخورده , قرص خورده بودم ؛ معده م اینجوری شده بود ...