آغوش اجباری
قسمت هفتادم
مامان هی داشت صدام می کرد ...
نیم ساعتی تو حموم موندم انقد عوق زدم که از حال رفتم
با حال نزار رفتم سمت در و بازش کردم
مامان با نگرانی چشم به در دوخته بود ... زن عمو هم با پوزخند
همین که در باز شد , گفت :
- چی شد دختر ؟
- هیچی ... وقتی استرس می گیرم , اینجوری می شم
- از بس خوشحالی
داشت بهم تیکه می نداخت ... من اگه حال و روزم این بود , مسببش اون بود
هیچی نگفتم ... رو کردم به مامان و گفتم :
- حالم خوبه , نگران نباش
مامان گفت :
- الحمدلله ... دخترم بیا صبحونتو بخور با دخترا برین آرایشگاه
یه لحظه از فکر عروسی خارج شده بودم ... دوباره یادم افتاد ...
آهی کشیدم و گفتم : باشه بریم ....
نتونستم هیچی بخورم جز یه لیوان شیر ..
با لیلا و سحر اماده شدیم و رفتیم آرایشگاه مریم ... واسه عروسیمم اون منو آرایش می کرد ...
حسام دوباره گفته بود نرم جایی دیگه
وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , تعجب کردم ... آرایشم خیلی زننده و جیغ بود ...
خط چشمی باریک واسم کشیده بود
گونه هام قرمز
لبام ماتیک قرمز جیغ
موهامو فر کرده بود و با سنجاق جمع کرده بود و رو سنجاق تور زده بود
لباسام سفید شیری بود و سر آستیناش پف داشت ...
از آرایشم اصلا خوشم نمی اومد ولی هیچی نگفتم
یکی از شاگردای مریم گفت :
- شیرینی بدین آقا دوماد اومد
وقتی دختره گفت به وضوح همه دیدن چجوری لرزیدم
مریم اومد جلو یکم با تورم ور رفت و گفت :
- برو که داداشم دیونه شده از دوریت
پاهام نا نداشت برم ... هر ثانیه از خدا می خواستم منو بکشه راحت شم ... نمی خواستم دستش به
دستم برسه ... نمی خواستم مال اون شم ...
مریم وقتی دید سرجام خشک شدم , دستمو گرفت و با هم می رفتیم جلو ...
عرق سرد رو کمرم نشسته بود ... قلبم بی حس شده بود
پاهامو به زور دنبال خودم می کشوندم
کم آورده بودم
یه نفس عمیق کشیدم و از خدا خواستم صلاحم هر چیه , اونو تو دلم بذاره ... حتی اگه صلاح و آرامشم با حسامه , راضیم به رضاش .........