آغوش اجباری
قسمت هفتاد و یکم
پاهام جون گرفت ... حس سبکی داشتم ... حس می کردم باری از رو شونه م برداشته شده که همه چیو دست خدا سپردم
چادرمو سر کردم و با پاهایی که از استرس می لرزید , رفتم بیرون
سرمو زیر انداخته بودم ... یه جفت کفش سفید چرمی رو دیدم ... به دنبالش یه دسته گل سفید که با ربان قرمز ترئین شده بود , جلوی صورتم قرار گرفت ...
گل رو گرفتم
یه صدا اومد که گفت :
- برو کنارش دستشو بگیر و آروم اروم جلو بیاین
فهمیدم فیلمبرداره
اومد کنارم ... دستمو آروم تو دستش گرفت
دستش گرم بود ... یه دفعه فشار دستاش تند شد و دستمو جوری گرفته بود که انگار می خوام فرار کنم
آروم آروم رفتیم از سالن بیرون
ماشینو دیدم که با گل سفید و قرمز تزئین شده بود , یه دفعه دستمو رها کرد و رفت سمت راننده و درشو باز کرد ...
تعجب کردم ... یعنی می خواست خودش رانندگی کنه ؟
هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم ... وقتی تعجبمو دید , با قدم های بزرگ خودشو بهم رسوند و گفت :
- ای وای شرمنده خانمم ...حواسم نبود
درو برام باز کرد
خوشحالیش از هفت کیلومتری داد می زد ...
به چهره ش دقیق شدم به قیافش
یه کت شلوار شیری پوشیده بود با پیرهن سفید
وقتی دید دارم نگاش می کنم , گفت :
- خانمم اونجوری با اون چشا نگام نکن , دیونه میشما
از لفظ خانمم حالم خراب شد ... صدای محمد که می گفت خانمم , تو گوشم صدا داد ...
هربار دلم غنج می رفت ولی الان حالم بد شد ...
زود بغضمو قورت دادم و سوار شدم
وقتی اونم نشست تو ماشین , گفت :
- چقد خوشگل شدی حنای من
وای خدا این چرا اینو به من میگه ؟ اینا فقط مال محمد بود ... فقط ... خدا به دادم برس ...
تو دلم نالیدم ولی سکوت کردم
- خواستم خودم رانندگی کنم , نمی خواستم مزاحم داشته باشیم
بازم سکوت ...
- چرا هیچی نمی گی ؟
بازم سکوت ...
وقتی دید حرفی نمی زنم , اونم دیگه حرفی نزد
با ایستادن ماشین سرمو بلند کردم
دور و برمون باغ و سرسبزی بود ...
زبون باز کردم :
- اینجا کجاست ؟