آغوش اجباری
قسمت هفتاد و چهارم
خدا ... خدا به دادم برس ... خدا زبونم قفل کرده
صدای مژگان بلند شد :
- عروس رفته گل بچینه
نگارو پیدا کردم ... کنار مامان بود ... با التماس نگاش کردم ... انگار از چشمام خوند چی می خوام ...
سر به علامت نه تکون داد و سرشو تو چادر مامان قایم کرد ...
بغض گلومو فشار داد ... سرمو انداختم زیر کسی اشک وحشی وداع عشقمو نبینه ...
- عروس رفته گلاب بیاره
- عروس خانم برا بار سوم ... آیا به بنده اجازه می دهید شما را به مهریه مشخص به عقد آقای صفدری دربیاورم ؟
همین که حرف عاقد تموم شد , یه جعبه سفید مخملی رو قرآن قرار گرفت ...
سرمو بلند کردم .. حسام بهم نگاه می کرد ...گفت :
- اینم زیرلفظیت , زود باش بله رو بده دیگه ، سکته کردم ...
بهش خیره شدم ... چقد خوب بود ... واقعا از محمد خیلی سرتر بود ... چقدر بی تابم بود ... چقدر منو
می خواست ... محمد گفته بود به دردش نمی خورم
بازم بغضمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین ...
- با اجازه مامان بابام
بـله
دیگه همه چی تموم شد
دیگه نباید به محمد فکر کنم
دیگه نباید اسمشو بیارم
دیگه محمد مال من نیست
دیگه گناهه
دیگه زن یکی دیگه شدم
دیگه کسی نیست براش نامه بنویسم
دیگه کسی نیست قلبم براش بزنه
دیگه کسی نیست منتظر زنگش باشم
محمد چرا نیومدی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا نجاتم ندادی ؟ چرا تو دریای عشقت رهام کردی ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
صدای دست و کل کل بلند شد ...
هر کدوم دونه دونه جلو می اومدن و کادو می دادن و آرزوی خوشبختی می کردن
بالاخره تموم شد و از سالن عقد خارج شدیم ...
اکثرا داشتن می رقصیدن ... تو جمعشون محسنو دیدم که اون وسط خشک شده بود و داشت منو نگاه می کرد ...
واسه منو حسام دو تا صندلی گذاشته بودن ... با هم رفتیم نشستیم
آهنگ لیلا فروهر داشت می خوند و مهمونام می رقصیدن ... انگار نه انگار تو دل عروس آتیش بر پا شده ... انگار نه انگار داره جون می ده ...
شب شب شور و حاله
یک شب بی مثاله
عروس می ره به حجله
امشب شب وصاله