آغوش اجباری
قسمت هفتاد و پنجم
تو دلم آشوب بود ... می خواستم جیغ بزنم بگم
دارین واسه چی شادی می کنین ؟
واسه بدبختی من آخه ؟
واسه آتیش گرفتن من ؟
واسه دل رسوا شده م ؟
حسام اومد زیر گوشم گفت :
- بریم برقصیم
دست خودم نبود ... بدون اینکه خودم بخوام صدامو بردم بالا :
- نه , حوصله ندارم
خیلی ناراحت شد ... باشه ای گفت و به جمع چشم دوخت ...
چند دقیقه گذشت که حسام با دست اشاره به یکی کرد
بعدش به پسره با یه کیک سه طبقه سفید و صورتی برگشت
خیلی تعجب کردم ... اولین عروسی بود که کیک داشت ... اونم سه طبقه و به این خوشگلی
پسره جلو اومد و کیک رو رو میز جلومون گذاشت
شمع کیکا که دو تا " ح " به انگلیسی گذاشته شده بود رو روشن کردن
فیلمبردار گفت که اول باهم شمعا رو فوت کنیم , بعدش کیکو ببُریم
با حسام شمعا رو فوت کردیم و چاقو رو به دستور فیلمبردار برداشتم ...
به حسام گفت : دستاشو رو دستم بذاره ...
حسام با گرمی دستشو رو دستم گذاشت و باهم کیکو بریدم
کسایی که دورمون بودن , کف می زدن و کل می کشیدن
هاجر اومد جلو رو به حسام گفت :
_چرا نمیاین برقصین ؟
حسام گفت :
- حنا خسته س
_خسته چیه ؟ پاشین ببینم ... این ملت به خاطر شما دو تا می رقصن ... زشته نیایید ...
دست هر دومونو گرفت و با خودش کشید وسط جمعیت ...
همه یه دفعه کنار کشیدن و به ما نگا می کردن و دست می زدن ...
آهنگ لیلا دوباره گذاشته شد
حسام با بشکن زدن دورم می چرخید
داشتم زیر نگاه همه ذوب می شدم
از حسام حرصم گرفت چرا دهنشو نمی بنده ؟ چرا انقد می خنده ؟
زیر نگاشون داشتم تحلیل می رفتم ... نفسم گرفته بود ... ولی حسام عین خیالشم نبود
اومد جلو و دستامو گرفت و منو چرخوند
دست خواهراشم گرفت و آوردشون وسط ... کم کم دیگه همه برگشتن وسط و شروع کردن به رقصیدن
خسته شده بودم ولی حسام انگار نه انگار که دو ساعته داره قر می ده
خدا پدر آشپزو بیامرزه به ارکستر اطلاع داده بود که شام آماده س