خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و هفتم




    - همینم خوبه
    وقتی رسیدیم , همه جلوی در خونه ایستاده بودن ... یه گوسفند هم دم در بود ... وقتی از ماشین پیاده شدم , یه مرده که گوسفند رو گرفته بود اومد جلو و گوسفندو زیر پام سر برید
    حسام یه پنج تومنی رو سرم چرخوند و داد دست مرده ... یه پنج تومنی هم داد به من که بدمش
    با ساز و دهل همراهیم کردن ... تو خونه بازم بزن بکوبشون شروع شده بود ... یه ساعتی گذشت ...

    بابا جلو اومد. .. دستشو بوسیدم ... بابا هم تو بغلم گرفت , سرمو به سینه ش فشار دادم و اجازه دادم بغضم
    بشکنه ...
    صدای بابا آروم اومد زیر گوشم گفت :
    - حنا , بابا جان نذار دق کنم ... می دونم بدی کردم در حقت ولی به خاطر خودت بود ... منو ببخش ... زندگیتو بساز ... رو سفیدمون کن
    با حرفای بابا گریه م بیشتر شد ... بابا پیشونیمو بوسید و رفت کنار حسام ... حسام رو هم بوسید و گفت :
    - دخترم دستت امانت ... به تو سپردمش ...
    حسام خم شد دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت ... دستشو رو چشاش گذاشت و گفت :
    - مثل چشام مواظبشم
    مامان جلو اومد ... تو بغلش فرو رفتم ... شدت هق هقم همه رو به گریه انداخته بود ...

    مامان زیر گوشم گفت :
    - مارو ببخش دخترم ... امیدوارم روزی شادیتو ببینم
    بابا تحمل نکرد ... زود رفت بیرون ...
    نگار و ندا و امید هر سه تاشون با گریه نگام می کردن ... با دست بهشون اشاره کردم بیان پیشم ...
    رو زمین زانو زدم و هر سه تاشونو بغل گرفتم ... دونه دونه از تو آغوشم اومدن بیرون ...
    نگار به صورتم چشم دوخت و بریده بریده گفت :
    - آبجی بخدا من همش کنار تلفن بودم ولی هیشکی ...
    نذاشتم حرف بزنه ... دوباره تو آغوشش گرفتم ...
    - باشه خواهرم ... قربون اشکات برم


    این دختر پا به پام درد کشیده بود ...  از خودم متنفر شدم ...
    مامان دست بچه ها رو گرفت و از همه خداحافظی کردن ... دیگه با صدا اشک می ریختم ...
    درددلم باز شده بود ... این اشک ها رسوام نمی کردن ...اجازه دادم ببارن
    لیلا و سحر هردوشون اومدن جلو ... چشمای هردوشون از شدت گریه خون شده بود ...

    سحر زیرگوشم گفت : گذشته رو فراموش کن , آینده تو بساز ...
    لیلا هم گفت : به خاطر محمدم که شده به آرامش برس ... بذار حس کنه خوشبختی ...


    همه رفته بودن ... زن فیلمبرداره جلو اومد و گفت :
    - وای صورتت داغون شده ... دختر ,صورتت سیاه شده ... کل آرایشت به هم ریخته ... نمی تونیم فیلمو
    ادامه بدیم ...
    حسام گفت :
    - سیاه سوخته شم قشنگه
    زنه گفت :
    - خوش به حالت چه شوهری داری ... هیچ وقت پیرت نمی کنه ...


    صدای خود فیلمبرداره بلند شد :

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان