خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و هشتم




    - نـــــرگس
    نرگس با خنده رو برگردوند و گفت :
    - تو باز حسود شدی ؟ شوخی کردم , شوهر من بهترینه ...


    همه به خنده افتادیم ...
    نرگس با شیر پاک کن یکم آرایشمو تمیز کرد ... گفتن که دست گل رو یه میز بذاریم و فیلم رو تموم کنن
    انقد امروز گفته بودن اینکارو بکنیم اون کارو بکنیم , خسته شده بودیم
    همه رفتن ... من و حسام تنها مونده بودیم ... خیلی می ترسیدم ... پاهام می لرزید ... قلبم گرومپ گرومپ می زد ... دستام شل شل شده بود
    حسام گفت :

    - می رم حموم ... خیلی خسته م ... فقط با آب گرم خستگیم درمی ره
    وقتی از اتاق رفت بیرون , یه نفس راحت کشیدم ... زود رفتم در کمدو باز کردم ...
    آه از نهادم بلند شد ... لباسی تو کمد نبود جز یه لباس خواب حریر که نمی پوشیدیش بهتر بود ...
    لباس خواب به شکل کت بود ولی بی آستین ... رو سینه ش با دو تا بند بسته می شد
    زود موهامو باز کردم و لباسامو درآوردم و اون لباس خواب رو پوشیدم ... رفتم دستشویی و صورتمو شستم و پریدم تو تخت ... پتو رو تا گردنم بالا بردم ... فقط کله م معلوم بود ...
    قلبم تو حلقم می زد ... دست و پاهام می لرزید ...
    نفس کشیدن برام سخت شده بود ... حس می کردم صدای نفسام شنیده می شد ...
    صدای باز شدن در اتاق اومد و بسته شد ...
    چشمامو رو هم فشار می دادم ... از ترس داشتم سکته می کردم
    تخت بالا و پایین شد و صداشو شنیدم :
    - حنا خوابیدی ؟ خوابت میاد ؟
    - آره , خیلی
    دستشو جلو آورد و خواست پتو رو کنار بزنه که تند با دستام گرفتمش ... گفتم :
    - خوابم میاد ... ولم کن
    - چی چیو ولت کنم ؟ شب عروسیمونه , فردا باید به یه ایل جواب بدیم ... می خوای بگن حسام مرد نبوده ؟
    با التماس تو چشماش زل زدم ...
    از رو تخت بلند شد ... فکر کردم بی خیالم شد ... یه نفس از سر آسودگی کشیدم ...
    چراغا رو خاموش کرد و دوباره برگشت رو تخت کنارم دراز کشید ...
    آروم آروم اومد جلو و پتو رو کنار زد و خودش اومد زیر پتو ...
    داشتم دیونه می شدم ... فقط خدا رو صدا می زدم ... دستشو آورد زیر سرم و سرمو تو بغلش گرفت ...
    چشامو انقد رو هم فشار داده بودم که دردش اومد ...

    با عجز نالیدم :
    - حسـام
    - جــــــــــانم خانمم ؟
    بریده بریده گفتم :
    ف ... قط زود تمومش کن ... تو رو خدا ...
    - چرا ؟
    - هیچی نگو ... فقط زود تمومش کن ...
    - حنا اینجوری که نمی شه , درد می کشی ... باید با عشق باشه ... من اینهمه میخوامت , نمیخوام درد
    بکشی ... بهم اجازه بده نوازشت کنم ...


    سرمو تو آغوشش پنهون کردم ... مثل بچه ای که گم شده و یه سرپناه پیدا کرده باشه ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان