آغوش اجباری
قسمت هشتاد و یکم
لیلا زود دنبالم اومد تو اتاق ... دستامو تو دستاش گرفت و گفت :
- حنا خوبی ؟
_خوبم لیلا جون
- تموم شد ... نه ؟
می دونستم منظورش چیه ... سرمو زیر انداختم ... یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه ... منم بغضم شکست ...
- حنا مامانمو ببخش تو رو خدا ... از دیشب یه کلمه هم حرف نزده , همش گریه می کنه ... تو رو خدا ببخشش
- چرا مگه چی شده ؟
- دیشب دوستات جلوی ما نشسته بودن داشتن حرف می زدن ... مامان شنیده که گفتن حنای بیچاره پسرعموشو دوست داشته , اون زن عموی جادوگرش نذاشته به هم برسن ... مامانمو نفرین کردن ... مامانمم از دیشب حالش بده ... حنا به خدا مامانم نخواسته جداتون کنه , فقط به خاطر اینکه بهتون بی احترامی نشه اونجا حلقه رو دستت نکرد ... گفت زشته می ریم خونه شون ...
- باشه لیلا جان ... منم بخشیدمش ... تقدیر بوده , مامانت چیکار کنه
خودمم ازش دلگیر بودم ... می دونستم دخترا هم از قصد اون حرفا رو زدن چون مادر محمدو می شناختن
با لیلا رفتیم بیرون ...
بعد ناهار تو اتاق من نشسته بودیم ... حسام صدام زد ... رفتم بیرون
- بله ؟
- حالت بهتره ؟ دردت کم شده ؟
- آره , بهترم ... ممنون
- اگه ناراحت شدی بهم بگو
- باشه
دستامو گرفت و بوسیدش
عمو و عمه راهی شهرستان شدن و ما هم رفتیم خونه خودمون
حسام واسه شام از بیرون غذا گرفت
وقتی خواستم بخوابم , حسام خواست جلو بیاد که گفتم : خونریزی دارم
گفت : حداقل بذار بغلت کنم ...
گفتم : اینجوری راحت ترم
سه روز از عروسی می گذشت ... خونریزیم قطع نشده بود
هرچی می گفت بیا بریم دکتر , جواب نمی دادم ... می گفتم بذار از خونریزی بمیرم ... هر روز زندگی
تو خونه حسام واسم جهنم بود
صبح که می رفت با خودش واسه ناهار غذا میاورد ... بعد ناهارم که می رفت , با خودش شام میاورد
عین دو تا یتیم می نشستیم و غذا می خوردیم ...
پانزده روز گذشت ...
پاییز بود و برگهای پاییزی کل کف حیاطو گرفته بودن ... خونه تو گرد و خاک گم شده بود ...
حسام هر بار نزدیکم می شد , پسش می زدم ... می دیدم چقد کلافه می شه ولی واسم مهم نبود ...
دوست داشتم بمیرم ... همش به گوشه می نشستم و با یاد محمد گریه از سر می دادم
و آهنگ کوروس رو گوش می دادم و با صدا میخ وندم
دلم آتیش گرفته بود و خاموشیش محال بود. .. با هر بار دیدن حسام , شعله ورتر می شد ...
هربار می گفتم یعنی اونم انقدر دلتنگ منه ؟ یعنی اصلا منو یادشه ؟
حس خوب با تو بودن دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن دیگه سوغاتی من نیست