خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۲:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و چهارم




    - اون اگه دوستت داشت پا جلو می ذاشت , نه اینکه عقب بکشه ... مثل من احساس ترس می کرد ... فرار نمی کرد می اومد جلو ... اون لیاقت عشقتو نداره ... بهت قول می دم آرومت کنم
    قول می دم عاشقم بشی ... خوشبخت ترین زن دنیات می کنم ... دنیا رو به پات می ریزم ...


    حرفاش آرومم کرده بود ... تپش قلبش مثل من بود ... کند و طولانی ... حس می کردم نفساش گرفته ...
    دستشو رو کمرم بالا پایین می کرد و با دست دیگه ش موهامو نوازش می کرد ... بوسه ای رو موهام زد و یکم از خودش دورم کرد ...
    گفت :
    - پاشو آماده شو واسه شام بریم بیرون
    - نه تو رو خدا حسام حوصله ندارم
    - منم می برمت حال و هوات عوض بشه
    بوسه ای رو پیشونیم نشوند و خودش بلند شد ... دستامو گرفت و مجبورم کرد منم بلند شم ...
    خودش از اتاق رفت بیرون ...
    رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم اتاق ... یه مانتوی شکلاتی با شلوار و شال قهوه ای تنم
    کردم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
    حسام تو هال نشسته بود ... وقتی منو دید اومد جلو و دستامو گرفت و بوسه ای روش زد ...
    وقتی نگاش کردم چهره ش یه جوری بود ... غم تو چشماش موج می زد ... حس میک ردم داره به زور خودشو نگه می داره تا نزنه زیر گریه
    دستامو رها نکرد و با هم رفتیم بیرون
    واسه شام رفتیم کبابی و کباب خوردیم ... بعد شام هم رفتیم تو پارک کنار کبابی یکم قدم زدیم ...
    هر دو تو فکر بودیم ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ..
    من ازش خجالت می کشیدم و اونم از ناراحتی و فکر هیچی نمی گفت
    تو ماشین یه دفعه بی هوا گفت :
    - حنا
    - بله ؟
    - یه قولی بهم می دی ؟
    - چی ؟
    - دیگه به محمد فکر نکن


    سکوت کردم
    - باشه ؟
    - سخته حسام ... می دونم گناهه ولی چیکار کنم ؟ منم دوست ندارم به خدا ...
    - تو فقط سعی کن بهش فکر نکنی , بقیشو بسپر به من
    - باشه


    دیگه هیجی نگفت ... وقتی رسیدیم خونه , حسام گفت می ره دوش بگیره ...

    منم رفتم لباسامو عوض کردم و افتادم تو تختم
    چند دقیقه بعد حسام با موهای خیس و حوله به دست برگشت تو اتاق ...
    - حنا فردا یکی رو پیدا می کنم بیاد خونه رو تمیز کنه
    - نه , خودم تمیز می کنم
    - زیاده کارا , خسته می شی ... تو این سرما نرو حیاط
    چون خودمم حوصله نداشتم , باشه ای گفتم و اونم ساکت شد ...
    اومد رو تخت دراز کشید ... تعجب کردم ولی هیچی نگفتم

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان