خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نود و دوم




    - کمکم کن آرامش داشته باشم و حسامو هم آروم کنم یا مهرشو به دلم بنداز یا منو بکش , راحت شم ...
    خدا نجاتم بده ... نذار حسامم با خودم غرق کنم ... اونم گناه داره , پا به پام داره زجر می کشه ...


    نمی دونم چقد رو سجده موندم ... از شدت گریه گلوم تیر می کشید ... سرم درد می کرد سرمو از رو سجده بلند کردم و یه فاتحه خوندم و سجاده رو تا کردم گذاشتم کنار ...
    برگشتم اتاقم ...
    حسام خواب بود ... به چهره ش نگاه کردم ... چقدر معصوم بود ...
    تو خواب عین فرشته ها بود ... از ته دل پیشونیشو بوسیدم و گفتم :

    - قول می دم اذیت نکنم دیگه ...


    تو جام دراز کشیدم ...
    صبح که بیدار شدم , حسام کنارم نبود ... از جام بلند شدم و رفتم بیرون ... صدای حموم می اومد ...
    فهمیدم داره دوش می گیره ...
    رفتم آشپزخونه و شروع کردم صبحونه آماده کردن ... وقتی حسام از حموم اومد بیرون , گفت :
    - به به می بینم حنا خانوم کدبانو شده


    هبچی نگفتم فقط خندیدم ...
    رفت لباساشو تنش کرد و اومد سر سفره ... حس می کردم خیلی شاده ... با حرکات عحیبی داشت صبحونشو می خورد ... از حرکاتش خنده م گرفت ... از شادیش شاد شدم ...
    صبحونشو خورد و از جاش بلند شد منو بوسید و خداحافظی کرد
    حسام تو یه آژانس کار می کرد ولی چون وضع مالی عمو خوب بود مشکل مالی نداشتیم ... بعد حسام افتادم به جون خونه و تمیزش کردم ... خیلی خسته شده بودم ...
    حوصله غذا درست کردن نداشتم ... همون یه بارم همینجوری اومدم گوشتو آبپز کردم و با زرشک سرخ کردم و برنجم که شفته شده بود و هیچ وقت نمی گفتم از این غذا هم درمیاد
    علاقه ای به آشپزی نداشتم , واسه همین اصلا نمی دونستم چه جوری می پزن ...

    رفتم کنار تلویزیون نشستم ... یکم کانال بالا پایین کردم تا بالاخره یه کارتون پیدا کردم ...
    تام و جری بود ... عاشقش بودم ... نشستم و با دیدن کارای تام و جری هوش از سرم پرید و با صدا می خندیدم
    نمی دونم چقدر گذشت که قامت حسام جلوم ظاهر شد ...
    با تعجب نگاهی به من انداخت و نگاهی به تلویزیون ... یه دفعه زد زیر خنده ...
    از حالتش تعجب کردم ... این چرا اینجوری می خندید ؟چشامو قلبمه کردم و زل زدم بهش ...
    خندهش هی داشت شدت می گرفت ... آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم :
    - چرا می خندی ؟ چیزی خنده داری می بینی ؟
    همین که حرفمو زدم , دوباره قهقهه زد ...
    داشتم عصبی می شدم
    اومد جلو و تو بغلم کشید
    - آره خانمم نشسته تام و جری می بینه , انتظار داری نخندم ؟
    - خب کجاش خنده داره ؟
    - هیچ جا قربونت برم
    کنارم نشست و اونم کارتون نگاه کرد ... وقتی تموم شد , گفت :
    - شام چی داریم ؟
    با دهن باز نگاش کردم و دهنمو پهن کردم و گفتم :
    - گشنه پلو با خورشت دل ضعفه
    - آخ که من می میرم برا دل ضعفه
    هر دو با هم خندیدیم ...

    گفت :
    - پاشو آماده شو بریم بیرون

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان