آغوش اجباری
قسمت نود و ششم
عهدیه به رفتارم شک کرده بود ... هر بار وقت غذا یه چیزی رو بهونه می کردم و و از زیر خوردنش در می رفتم ولی با بویی که تو خونه می پیچید حالم بد می شد و می رفتم حموم دوش رو باز می کردم کسی صدای عوق زدنمو نشنوه ...
حالم داشت هی بدتر و بدتر می شد ... چند روزی بود افتاده بودم تو تخت و نمی تونستم از جام تکون بخورم ... تو آینه به خودم نگاه می کردم وحشت می کردم ... باورم نمی شد تا این حد لاغر شدم ...
حسام اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست
گفت :
- حنا جان چرا نمیای ناهارتو بخوری ؟
- نمی تونم حسام حال ندارم
- خب چرا لج می کنی ؟ بیا بریم دکتر ببینیم دردت چیه ...
- نه نمیام ... من حالم خوب میشه اگه شماها ولم کنین
- حنا عزیزم پاشو بریم تو آینه به خودت نگاه کردی
- حسام ولم کن
پشتمو کردم بهش
- باشه حالت بد شد صدام کن
- باشه
صدای باز شدن در اومد و خواست بره بیرون که حس کردم بوی تخم مرغ میاد ... کل شکمم اومد تو دهنم ... که به سرعت از تخت پایین اومدم و رفتم سمت در .. حسام هنوز تو چهارچوب اتاق بود ... کنارش زدم و رفتم سمت حموم ولی یه دفعه چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...
وقتی چشم باز کردم با بوی الکلی که اومد فهمیدم تو بیمارستانم ... کم کم یادم اومد چی شده ... چند دقیقه گذشت که حسام با خوشحالی اومد تو اتاق ...
برام عجیب بود چرا اینجوری می خنده ... نکنه فهمیده باشه ...
اومد جلو با خنده گفت :
- حنـــــا
یه تیکه کاغذو گرفت سمتم ... با تعجب گفتم :
- این چیه ؟
- داریم مامان بابا می شیم
کاغذ از دستم افتاد و با دستام سرمو گرفتم
وای خدا پس فهمید ... حالا دیگه چه خاکی به سرم بریزم ؟ الان دیگه چیکار کنم ؟ دیگه بدبخت می شم
با خوشحالی گفت :
- چی شد ؟ خوشحال نشدی ؟ دوست نداری مامان بشی ؟یه نی نی کوچولوی خوشگل
از خوشحالیش عصبی شدم ... گفتم :
- نخیر نمی خوام ... مگه تو می خواستی ؟ ها ؟ الانم سقطش می کنم ...
با عصبانیت بهم نگاه کرد و غرید :
- آره نمی خواستم ... نمی خواستم تو درد بکشی ... حالا که خدا بهمون داده بیخود می کنی می گی سقطش می کنی ... فهمیدی ؟
- ولی من بچه رو نمی خوام ... من هنوز خودم بچه م ...از پسش چه جوری بر بیام ؟ من خونه داریم
لنگ می زنه , شوهر داریم لنگ می زنه ؛ آمادگی یه بچه رو ندارم ...