آغوش اجباری
قسمت صد و یکم
چند ساعتی گذشت که حسام برگشت و یه سره اومد تو اتاق ... اومد نزدیکم نشست و گفت :
- حالت بهتره ؟
- یکم بهترم ولی زیر دلم هرچند وقت یه بار درد می کنه ...
دستامو تو دستاش گرفت و آهی کشید ... سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم :
- حسام … چی شد ؟
- هیچی از خونه گذاشتن رفتن ...
- چرا ؟
- چون هرچی که تو دلم این چند وقته تلنبار شده بود رو گفتم ... هی اذیتت کرد هیچی نگفتم ... هردومونو باهم اذیت کرد و هیچی نگفتم ... واحد هم از زنش دفاع کرد ... بهش گفتم که تا امروز مهمون بودی و هیچی نگفتم ولی زنتو جمع کن ... اونا هم وسایلشونو جمع کردن و رفتن ...
هیچی نداشتم بهش بگم ... به خاطر من اونا رو هم از خونه ش بیرون کرده بود ... کاش پام می شکست و از
اون اتاق نمی اومدم بیرون ... کاش زبونم لال می شد و هیچی نمی گفتم ... نه الان من انقد درد می کشیدم ... نه حسام با زن داداشش و داداشش درگیر می شد ...
خیلی خسته بودیم ... هردومون گرفتیم خوابیدیم ...
نمی دونم ساعت چند بود که از درد کمرم به خودم می پیچیدم
درد دیگه خیلی زیاد شده بود ... با تندی بازوی حسامو چنگ زدم و صداش زدم
حسام از جاش بلند شد و کلید چراغ برقو زد و اتاق روشن شد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت سه و نیم نصف شب بود
حسام گیج و ویج هی این طرف اون طرف می رفت و دور و برشو نگاه می کرد ... چشاش گنده شده بود ... بیچاره تعجب کرده بود ... از حالتش خنده م گرفت ...
گفتم :
- حسام درد دادم ... بیا کمکم کن بلند بشم ... دارم تو عرق , خیس می خورم ...
زود به خودش اومد و اومد سراغم ... گفت :
- کجات درد می کنه ؟ کمرت ؟ شکمت ؟ برای چی عرق کردی ؟ تب داری ؟
- همه جام درد می کنه ... درد بدی می پیچه دور کمرم
- بریم دکتر ؟
باسر گفتم : آره …
زود از اتاق رفت بیرون و با مامان برگشت … کمکم کردن سوار ماشین بشم ...
وقتی رسیدیم بیمارستان , همون خانم دکتر پیر عصر اونجا بود ... با دیدن ما اومد سراغمون ... با حسام سلام و احوالپرسی کرد و گفت :
- کیسه آبش پاره شد ؟
- نه , درد داره ... اومدیم بمونه اینجا یا سزارین بشه ... من نمی خوام درد بکشه ...
دکتر لبخندی زد و گفت :
- امون از دست جوونای امروز ... معاینه ش می کنم ببینم وضعیتش چطوره