خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و هشتم




    - خوب کردم ... چیزایی بود که خیلی وقت پیش باید بهشون می گفتم ... تو این مدت فقط حنا رو اذیت کردن ...
    ترسیدم بین خواهر برادر دعوا راه بیفته ... از اتاق رفتم بیرون ... می خواستم حرف بزنم که با سیلی ای که زن عمو به حسام زد , حرفم تو دهنم خشک شد ...
    بغض کردم ... نتونستم جلو خودمو نگه دارم و رفتم جلو و گفتم :
    - شما حق ندارین روش دست بلند کنین ...
    زن عمو گفت :
    تو ساکت شو , می دونم تموم این آتیشا از گور توی گور به گور شده بلند می شه ... توی افعی پسرمو عقده ای کردی وگرنه حسام من اینجوری بود ؟ یه پارچه طلا بود ... خدا می دونه چی به روز اون عهدیه بدبخت آوردی که باهات اینجوری کرده ... من گفتم این دختر به درد پسر من نمی خوره ...
    تا وقتی نیومده بود کدورتی بینمون نبود , پسرم همیشه پیشم بود ...
    داشتم می لرزیدم ... زانوهام داشت می لرزید ...
    صدای داد حسام بلند شد :
    - مـــــامــــــــــان حنا مریضه
    - به درک که مریضه ... اگه مریض بود نمی اومد به من بگه تو حق نداری و واسه من زبون درازی کنه ...
    زن عمو چادرشو برداشت و از هال رفت بیرون ... گریه م دراومده بود ...
    با داد و بیداد و سر و صدای ما , گریه امیرم دراومده بود ... با پاهای نااستوار راه افتادم سمت اتاق
    رو تخت نشستم و امیرو بغل کردم ... خواستم بهش شیر بدم ولی لرزش دستام نمی ذاشت ...
    می ترسیدم امیر از دستم بیفته ... گذاشتمش رو تخت و خودم رو زمین نشستم ...
    صدای به هم خوردن دندونام می اومد ... کمرمم داشت می لرزید ... حس تو خالی بودن داشتم ... چشام
    داشت سیاهی می رفت ...
    رو زمین نشستم ...

    صدای داد و بیداد هاجر و حسام داشت مغزمو سوراخ می کرد ... حرفاشون گنگ بود چیزی نمی فهمیدم
    چشام داشت بسته می شد که قامت حسام تو درگاه پیدا شد ... بی توجه به گریه های بی محابای امیر , اومد طرفم
    - حنا ... حنا جان ... عزیزم چی شده ؟حنا چشاتو باز کن ... حنا تو رو خدا ... حنا من غلط کردم ... حنا حرف بزن
    چقدر نگرانیش برام شیرین بود ولی نمی تونستم دهن باز کنم ...
    زیر گردنمو گرفت و رو زمین نشوندم ... با دوست صورتمو گرفت ...
    نمی تونستم نفس بکشم .. نفسم تو سینه م حبس شده بود ...
    حس کردم یه چیز داغ داره رو لبام داره میاد پایین
    با دست لرزون دست بردم سمت لبام
    دستامو بالا آوردم , دستام خونی بود
    همیشه با دیدن خون دیونه می شدم مغزم داغ می کرد ، با دست می زدم تو سر خودم و جیغ می کشیدم ... گریه های امیر تو گوشم بود … حسام تقلا می کرد نگهم داره ولی دیونگی زده بود به سرم ... حتی خودمم نمی تونستم خودمو کنترل کنم … یه دفعه حس کردم تو یه جای گرم و نرم فرو رفتم …

    دستای حسام بود و داشت موهامو نوازش می کرد ...

    نفهمیدم کی چشام سنگین شد و خوابم برد ......

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان