آغوش اجباری
قسمت صد و دهم
- سلام حسام برگشتی ؟
- آره ... آماده باش الان میام دنبالت
- ولی حسام مامان خیلی مریضه , چطوری تنهاش بذارم ؟
- تو آماده باش , بهت می گم
- باشه
رفتم واسه مامان تعریف کردم ... اونم گفت که برگردم ... اگه چیزی شد بهم می گن ... رفتم لباسامونو جمع کردم و امیرو آماده کردم ... خودمم مانتومو پوشیدم ... از وقتی امیر به دنیا اومده بود , دیگه چادر نمی نداختم
نیم ساعتی گذشت که حسام زنگ خونه رو زد و گفت که بیرون منتظره ... هر چیم گفتم بیاد تو یه چایی بخوره خستگی در کنه , گفت نه
تو ماشین حسام امیرو رو پاهاش گذاشته بود و هی قربون صدقه ش می رفت
- الهی فداتون بشم , داشتم از دوریتون دق می کردم ... الهی بابا قربونت بره ...
امیرم با چشای باز نگاش می کرد
وقتی رسیدیم خونه , حسام یه راست رفت توحموم و منم رفتم چایی دم کنم
چند دقیقه گذشت حسام اومد بیرون و لباساشو پوشید اومد آشپزخونه ... داشتم چایی می ریختم
حسام بی مقدمه گفت :
- مادرت چند ماهشه ؟
با تعحب به روش برگشتم و گفتم :
- چی ؟
- مادرت ... می گم چند ماهشه ؟
- چی چند ماهشه ؟
- شکمش چند ماهه
با شنیدن حرفش قوری از دستم افتاد و هزار تیکه شد ... از ترس جیغ کشیدم که گلوم زخم شد
حسام زود بغلم کرد و از آشپزخونه رفتیم بیرون ... وقتی رو زمین نشستم از شوک سکشتن قوری دراومدم و رو به حسام گفتم :
- حسام منظورت از حرفت چی بود ؟
- خب مامانت بارداره دیگه
- امکان نداره
- بابا کل شهرستان می دونن , اون وقت انتظار داری من باور کنم تو خبر نداشتی
- به جون امیر خبر نداشتم
- تو شهرستان شده نقل مجلسشون
با فهمیدن اینا یورش بردم سمت تلفن و شماره خونه بابا رو گرفتم
- الو
- نگار مامان اونجاست ؟
- نه آبجی همین که تو رفتی , اونم با بابا رفت دکتر
- نگار یه سوال می پرسم درست جواب بدیا
- باشه آبجی
- مامان بارداره ؟