آغوش اجباری
قسمت صد و یازدهم
نگار سکوت کرده بود ...
- نگار باتوام ها
- خب ... خب ... چیزه … آره ... یعنی نه
- نگار درست حرف بزن ببینم
- خب آره ولی تو رو خدا نذار بفهمن من بت گفتم
- چرا ؟
- مامان نمی خواست بفهمی
گریه م دراومده بود ... بی حرف گوشی رو قطع کردم ... یعنی انقد براشون غریبه بودم بهم نگفته بودن ...
یه هفته اونجا بودم و بهم نگفته بودن … همونجا سر خوردم و گریه کردم ... حسام اومد کنارم
- چرا گریه می کنی حالا ؟
- حسام آبرومون می ره ... چه وقت بچه دارشدنشونه آخه ؟
- خب زندگی خودشونه , به ما چه ؟
- حسام من دختر اونام … اونا حتی بهم نگفتن , یعنی انقد براشون بیگانه ام ؟
- شاید روشون نشده
گریه نذاشت حرف بزنم
- آروم باش ببینم ... پاشو دست و صورتتو بشور بریم بیرون
- حسام حوصله ندارم
- پاشو میگم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم ... بعدش می ریم خونه بابات
رفتم آشپزخونه ... خواستم خورده شیشه ها رو جمع کنم ...
حسام اومد گفت که خودش جمع می کنه و من برم آماده بشم
رفتم اتاقم یه مانتوی زیتونی با شال و شلوار سیاه پوشیدم ... امیرم لباس تنش بود ... رفتیم بیرون ... حسامم آماده وایساده بود ... اومد جلو امیرو ازم گرفت و رفتیم بیرون ...
تو رستوران هیچی از گلوم پایین نرفت , همش به مامان فکر می کردم
یعنی می شه دروغ باشه ؟ … می شه باردار نباشه ؟ … یعنی الان چند ماهش بود ؟ … بچه چی بود ؟ … چرا خواسته بودن بچه دار بشن ؟ … چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
چراها داشت مغزمو سوراخ می کرد ... حسام غذاشو خورد و از رستوران اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه بابا ...
وقتی درو زدم , بابا فهمید منم و اومد تو حیاط ... بی سلام و احوالپرسی گفتم :
- بابا راسته مامان بارداره ؟
بابا شرمنده سرشو انداخت پایین و گفت :
- ناخواسته بوده , الانم که فهمیدیم می خوایم سقط کنیم ولی هیچ دکتری قبول نمی کنه میگه بچه بزرگه
- چند ماهشه مگه ؟
- هفت
با شنیدن این حرف برق از سرم پرید ... هفت ماه بود مامانم باردار بود و من خبر نداشتم ...
بابا رو کنار زدم و رفتم داخل خونه ...
مامان تو اتاقش دراز کشیده بود ... رفتم سمتش
- مامان تو هفت ماهه بارداری و من خبر ندارم ؟