آغوش اجباری
قسمت صد و هجدهم
امیرم دستاشو هی تکون می داد و می خندید ...
دل خودم شاد نبود ولی دل اونا که شاد بود ... حداقل اونا تو آرامش بودن ... می تونستم محیط رو واسه این پدر و پسر آماده کنم ...
رسیدیم خونه و امیرو خوابوندم … رفتم تو تختم دراز کشیدم … حسام دستامو گرفت و کشیدم تو بغلش و مهمون بوسه های بی امانش شدم ...
زن عمو و عمو بعد یه هفته اومدن شیراز واسه عید ...
مریم هممونو دعوت کرده بود ... همه بعد شام دور هم جمع شده بودیم ...
مژگان دستمالی که دست امیر بود رو گرفت و با صدا گفت :
- وای دستمال رستوران هخامنش ... کی رفتین حنا ؟
مونده بودم چی بگم ... حسام گفت :
- نرفتیم ... یه مسافر سوار کردم که دستمال می برد اونجا , منم چند تایی ازش گرفتم ...
زن عمو گفت :
خوبه آدم بلد باشه دروغ بگه ... کاش یادت داده بودم , اصلا نمی دونی باید چه جوری دروغ بگی ...
مریم گفت :
- خب داداش رفته هم باشین , اشکالش کجاست :
بازم زن عمو گفت :
- چطور اشکال نداره ؟ بچه م شب و روز جون می کَنه واسه اینکه حنا رو ببره هخامنش ؟ اونجا جای پادشاهاس نه حنا ...
صدای حسام بلند شد :
- چرا جای حنا نیست اون وقت ؟ درست حرف بزنین مامان ...
- چشمم روشن ... بیا منو بزن , بیا دیگه ...
- خواهش می کنم مامان بس کن
زن عمو بلند شده بود و رفته بود جلو حسام و دستای حسامو گرفته بود و داد می زد ...
بحث سر گرفت ...
امیر داشت ازگریه هلاک می شد ... هرجوری بود آروم شدن ... منم گریه کنون رفتم اتاق ... حسام دنبالم اومد ...
- حنا آماده شو برمی گردیم
با دلخوری از همشون خداحافظی کردیم ...
شب حسام هر کاری کرد نتونست آرومم کنه
حرفای زن عمو خیلی بهم برخورده بود
نم یدونستم چه کاری کردم که هر بار به رگبار طعنه می بستم ؟
از رفتاراش خسته شده بودم ...