آغوش اجباری
قسمت صد و بیست و دوم
سه ماه از مرگ عمو می گذشت ...
حاج خانوم رفتاراش شروع شده بود و هر روز باهم بحث داشتیم ... بحثمون دامنگیر روابط من و حسامم شده بود ... نمی دونست طرف کدوممونو بگیره ...
اگه حرفی می زد که به نفع من باشه , مادرش بدتر اذیتم می کرد ... اگه هم حرفی می زد به نفع مادرش باشه , من دلخور می شدم
سمیه هربار می گفت : بیجاره دایی چطوری بین شما گیر کرده ...
همه هم می دونستن من تقصیری ندارم و ازم می خواستن باهاش مدارا کنم ...
یه شب امیر دوباره شروع کرده بود به گریه کردن و آرومی نداشت ... خودم کم داغون بودم , گریه های امیر هم بهش اضافه شده بود ...
یه ساعت بود پشت سر هم گریه می کرد و من و حسام نمی تونستیم آرومش کنیم ... انقد برده بودیمش دکتر , بیچاره از دکترا می ترسید
حاج خانوم بدون در زدن وارد اتاق شد ... رو به من با داد گفت :
- نمی تونی بچه تو آروم کنی ؟ سرم رفت … من استراحت می خوام … آرامش می خوام … زندگی واسم
نذاشتید …
- آروم نمی شه حاج خانوم ... مگه دست منه ؟ هر کاری می کنم آروم نمی شه
- آره دیگه , هیچی بلد نیستی جز لوندی و دل پسر مردمو بردن … مادرش دلش خوشه که دختر فرستاده خونه بخت … اگه ما نبودیم , تا الان صد بار طلاقت داده بودن .. اگه حسام من نبود , الان خونه بابات بودی
به گریه افتاده بودم ... حسام همونجور وایساده بود و نگاه می کرد ...
حاج خانوم درو بست و رفت بیرون ولی کاش تو همون اتاق می موند و بیرون نمی رفت ...
از بیرون داد می زد :
- دختره بی عقل … نه کاری بلده نه هیچی ... پسرمو از راه به در کرده … عقده ای کینه ای
صدای سمیه اومد :
- مامان بزرگ می شنوه
- خب بشنوه , به درک ... تو خونه خودم آرامش ندارم ... اومدن زندگیمو تباه کردن
وقتی دیدم حسام همونجوری ایستاده و هیچی نمی گه , دست خودم نبود ، شروع کردم به جیغ کشیدن و خودمو زدن … کنترلم از دستم خارج شده بود ... با ناخونام صورتمو خراش می دادم ...
امیر از جیغ جیغ های من ساکت شده بود ... حسام امیرو کنار گذاشت و اومد طرفم ... هر کاری کرد دستامو بگیره , نتونست … سمیه اومد تو اتاق و وقتی دید دارم خودمو می زنم اونم اومد سمتم و دستامو نگه داشت ...
وقتی آروم شدم , سمیه رفت یه لیوان آب بیاره و حسامم رفت سمت امیر ... نمی دونم امیر چش بود ولی حسام پشتش به من بود و امیر تو بغلش بود
سمیه آب رو آورد و یه جرعه خوردم ... آب سرد , گرمای درونمو کم کرد ...
سرمو بالا گرفتم تا لیوانو بدم به سمیه
سمیه با وحشت بهم خیره شده بود و حسامو صدا زد :
- دایی بیا
حسام اومد ... اونم وقتی به چهره م نگاه کرد , چشاشو گرد کرد
کنارم نشست و موهامو کنار زد ... پیشونیمو بوسید و شونه هام رو گرفت و درازم کرد ... گفت :
- خسته ای , بخواب ... من مواظب امیرم ...
حاج خانوم تو درگاه وایساده بود ... گفت :
- این سلیطه بازی چیه درآوردی دیگه ؟
حسام صداش دراومد :