آغوش اجباری
قسمت صد و سی ام
امیرم واسش ست شلوار و پیراهن خریده بود ...
بعد شام مهمونا رفتن و خودمم قبل از حسام رفتم تو اتاق خواب ...
حسام شبا عادت داشت می رفت کتابخونه و حساب کتاب می کرد ...
وقتی رفته بودم واسه حسام کادو بگیرم , برای خودمم لباس خواب آلبالویی خریده بودم ... جنسش حریر بود ...
موهامو پسرونه کوتاه کرده بودم … یه رژ قرمز به لبام زدم و یکم به خودم عطر زدم و لباسمو پوشیدم ... اولین بار بود همچین چیزی می پوشیدم ... خودم خندم گرفت … خواستم درش بیارم ولی دلم می خواست امشب به عشقم بهش اعتراف کنم ...
پریدم تو تخت و روتختی رو تا گردنم بالا کشیدم ... چند دقیقه گذشت که صدای در اتاق اومد ...
دوباره لحظه های شب زفاف داشت تکرار می شد ولی این دفعه با عشق نه اون ترس و نفرت ...
هر چی منتظر شدم کسی نیومد دراز بکشه …
چشامو باز کردم ... حسام وایساده بود و بهم خیره شده بود … بهش لبخندی زدم و گفتم :
- چیه ؟
- حنا خودتی ؟
- چرا ؟
- امشب قصد کشتن منو داری ؟
با لبخند گفتم :
- خدا نکنه ... بیا بخواب ...
روتختی رو کنار زد و اومد دراز بکشه ... وقتی لباسامو دید , شروع کرد به قهقهه زدن ...
هر چی می گفتم : هیس ... هیس مامانت و امیر بیدار می شن ولی مگه ساکت می شد ...
دستامو گرفت و از جام بلندم کرد ... از تخت اومدم پایین ... با دستاش یه بار دور خودم چرخوندم و گفت :
- اینا چین ؟ ها ؟
با ناز چشامو بستم و گفتم :
- واسه شوهرم پوشیدم
دستاشو دورم حلقه کرد و گفت :
- کم ناز کن , کار دستمون می دیا ...
دوباره با ناز گفتم :
- مگه بده ؟
- حنا با دل دیوونه من بازی نکن ها ... طاقت این همه خوشیو ندارم ...
وقتش بود بهش بگم چقد عاشقشم ... چقدر دوسش دارم ...
سرمو رو سینه ش گذاشتم … قلبش داشت به سینش کوبیده می شد ...
با لحنی آرام گفتم :
- خیلی دوستت دارم ... خیلی ...
با دو تا دستش صورتمو از سینه ش جدا کرد و سرشو آورد پایین و گفت :
- دوباره بگو
- دوستت دارم ... دوستت …
با گذاشتن لباش رو لبام حرفمو قطع کرد ...
هر روز بی بی چک می خریدم ... می ترسیدم نکنه بچه دار نشم ...
رفتم دکتر... دکتر هم گفت که چون چند ساله بچه دارنشدم یکم دیرتر تخمک ها فعال می شن و هیچ مشکلی وجود نداره ...
چشمامو بسته بودم و ذکر خدا رو رو لبام داشتم ...