خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و دوم




    ساعت هشت شب نوبتمون می شد … واسه شام رفتیم سفره خونه شیراز و ساعت هشت و نیم بود رسیدیم مطب دکتر ...
    حسام بیرون موند و خودم رفتم داخل اتاق … وقتی رو تخت دراز کشیدم , دکتر پرسید :
    - چند سالته ؟
    - بیست و نه
    - بچه اولته ؟
    - نه دومی … بچه اولم سیزده سالشه
    - ماشالله , بهت نمیاد
    خنده ای کردم و چشم به مانیتور دوختم ...
    _ دوست داری بچه ت چی باشه ؟
    - راضیم به رضای خدا ولی دلم دختر می خواد ...
    - خدا بهت بزرگیشو نشون داده که پرنسس خوشگل عین مامانش بهت داده ...
    با شادی ای که ابرومو به باد داد , گفتم :
    - واقعا ؟
    دکتر خنده ای کرد و گفت :

    - آره
    با شادی کاغذ سونو رو گرفتم و از اتاق رفتم بیرون ... حسام رو میزها نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین ...
    با خوشحالی به سمتش رفتم ... با صدای بلند گفتم :
    - حســـــام
    حسام سرشو آورد بالا ... با تعجب بهم نگاه می کرد ... لبخند گل گشادی به روش زدم ... با لبخند
    گفت :
    - دختره ؟
    سرمو به معنی آره تکون دادم … دستامو گرفت و از مطب خارج شدیم ... تو محوطه عین بچه ها شادی می کردم و حسام به کارام نگاه می کرد ...
    سر راه یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه … امیر می گفت دوست داشته داداش دار بشه ولی از اینکه دختر بود ناراحت نبود ...
    نه ماه گذشت ... حسام هر بار خودش , چکاپ منو می برد دکتر ... با کمک هم دیگه اتاق بچه رو آماده کرده بودیم ...
    تو این مدت نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ولی با غذا نخوردنم هر روز وزن کم می کردم … دکتر بهم گفته بود هفته دیگه بچه م به دنیا میاد …

    واسه شام خونه مامانم دعوت بودیم ... می خواستن واسه امید برن خواستگاری دخترعموم نگین … نمی تونستم تکون بخورم ... درد تو کمرم خشک شده بود …

    مامان می گفت : رنگ و روت اینو نشون نمی ده تا یه هفته دیگه دووم بیاری ...
    امید مخالف بود با ازدواج با نگین ولی بابام مجبورش کرده بود ... تو خودش بود ... می دونستم منیژه دخترخاله مونو دوست داشت ولی چرا حرفشو به بابا نمی زد , در تعجب بودم ...
    درد امونمو بریده بود ... نتونستم به مراسم خواستگاری برم ... حسام اصرار داشت بریم دکتر ولی می دونستم این دردا طبیعیه ... در برابرش گفتم نه و اونم قانع شد ...
    ساعت دو و نیم نصف شب بود ... دوباره داشتم تب می کردم ... می ترسیدم مثل دفعه قبل تشنج کنم … از جام بلند شدمو رفتم تو بالکن ... نیم ساعتی بود نشسته بودم که حس کردم گرم شدم ... زود رفتم حموم … دیدم کیسه آبم پاره شده … خودمو تمیز کردم و رفتم تو اتاق و آروم حسامو صدا زدم …

    حسام با وحشت بهم خیره شد و پشت هم می گفت :
    - چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟ بچه به دنیا اومد ؟ ساعت چنده ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان