داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت اول
بخش چهارم
سهراب با صدای بلند و نگران گفت : وای مادرِ من , خوب جواب بدین ... مُردم از نگرانی ... حالتون خوبه ؟ برزو خونه است ؟
مامان گفت : آره عزیز دلم , خونه است ... منم خوبم ... شماها نترسین ...
گفت : ترس نداره که , چیزی نیست ... شما اینقدر بزرگش می کنی که همه ی ما رو نگران می کنی ...
مامان گفت : نه قربونت برم , من کی بزرگش کردم ؟ ما خوبیم , تو نگران نباش ...
پرسید : اون برزوی دراز کجاست ؟؟ گوشی رو بده ببینم واقعا هست ؟
بلند گفتم : حاضر , من اینجام ... منتظر مشتری مامانم تا نیاد از اینجا تکون نمی خورم ...
بلند خندید و گفت : حتما دختره ...
گفتم : اشتباهه , دختر داره ...
گفت : برو به درس و مشقت برس بچه ... هنوز دهنت بو شیر می ده ...
بارون با همون شدت می بارید و رعد و برق می زد ...
مامان دو تا چایی لیوانی آورد و یکم کیک و خودش نشست پشت چرخ خیاطیش ولی من می دونستم که تا این وضعیت هست , اون آروم نمی شه ... هر چند مثل همیشه شکایتی نداشت ...
گفتم : تو رو خدا مامان ول کنین الان ...
و رفتم و لباس رو از دستش کشیدم و بلندش کردم و با خودم آوردم روی مبل نشوندم ...
گفت : پیله نکن عزیزم , بذار کارمو بکنم ... بهت که گفتم فردا باید تحویل بدم ...
در همین موقع , برق هم رفت ...
گفتم : خیالتون راحت شد ؟ دیگه با خیال راحت بشینین ...
گفت : ای سق سیاه ... تا زیاد تاریک نشده برو اون شمع ها رو از توی کشو بیار روشن کن ...
شمع رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم ...
گفتم : مامان ؟ یکم از بابا برام بگو ...
گفت : چی بگم ؟ همشو صد بار شنیدی ... چند بار بگم ؟
گفتم : از وقتی بگو که من به دنیا اومدم ... چیکار کرد ؟
گفت : به خدا تو هنوز مثل بچه ها می مونی ...
نمی دونم چرا خیلی زیاد به گوش دادن به خاطرات اون علاقه داشتم ... وقتی از گذشته می گفت , وقتی از بچگی های من تعریف می کرد , لذت زیادی می بردم ...
من از اون زمان چیز زیادی یادم نمیومد , از زمانی که با پدرم زندگی می کردیم چون فقط چهار سال داشتم که اونو از دست داده بودیم ...
ولی اون شب می خواستم مامان طوفان رو فراموش کنه و به چیز دیگه ای فکر کنه ... این بود که از روی مبل خزیدم روی زمین و جلوی پاش نشستم و دست های اونو گرفتم ...
گفتم : قربونت برم مامانم که دستت اینطوری یخ کرده ...
ناهید گلکار