داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت اول
بخش پنجم
و در حالی که سعی می کردم دستشو گرم کنم , گفتم : گفتی وقتی من به دنیا اومدم بابا پیشت نبود و رفته بود جبهه ؟ اون وقت چی شد ؟
خندید و گفت : اون وقت اومد ... خوب شد ؟ پاشو خودتو جمع کن ... صد بار گفتم که دیگه ... تو برای من بگو باز داری چیکار می کنی ؟ تا نزدیک نصف شب با کی حرف می زنی ؟ این کارا درست نیست مادر ...
گفتم : به جون مامان , دختره ول نمی کنه ... نمی دونم این دخترا خواب ندارن ؟ ... ای بابا یکی منو از دست اینا نجات بده ...
گفت : مادر قربونت برم , از درس عقب می مونی ... بذار زودتر دانشگاهت تموم بشه بری سر یک کاری ...
گفتم : خوب وقتی رفتم چی می شه ؟ حالا کو کار ؟ ول کن مادر من , خبری نیست ...
صدای رعد و برق هر دومون رو دوباره از جا پروند ولی انگار بارون کم شده بود و برق هنوز قطع بود ...
حالا هوا کاملا تاریک شده بود و من توی نور شمع صورت مامان رو زیباتر و نورانی تر می دیدم ...
گفت : می دونی چرا از طوفان می ترسم ؟
گفتم : ای مامان بلا ... مگه شما از طوفان می ترسی ؟ واقعا ؟ نمی دونستم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : شبی که بابات حالش بد شد , اول همین طور طوفان شده بود ... گوشه ی این خونه جون داد ...
آخه دقیقا نمی دونست چقدر شیمیایی شده ... نمی دونم چرا کسی هم تشخیص درستی نداد ... شایدم داده بودن و علاجی نداشت ... من از همین داروخونه ای که الان توش کار می کنم , براش قرص می گرفتم ...
داروهاشو می گرفتم ...
اون شب که حالش بد شد , دیدم آمپولش تموم شده ... چاره نداشتم , توی اون بارون و رعد و برق تا داروخونه دویدم ... نفسم داشت بند میومد ... وقتی رسیدم موش آبکشیده شده بودم ... حالا همین طورم گریه می کردم ...
دکتر یزدی که منو دید , درو باز کرد و رفتم روی صندلی داروخونه نشستم و های و های گریه کردم ... آخه تو خونه از ترس اینکه شما سه تا ناراحتی منو نبینین , صدام درنمیومد ...
دکتر یزدی می دونی که چه آدم خوبیه ... داروها رو برداشت و با من اومد خونه تا دوباره باباتو ببریم بیمارستان اما طوفان امون نمی داد ... تازه یک هفته بود که از بیماستان جوابش کرده بودن ولی مگه می شد دل از اون کند ...
برزو نمی دونی چه شب بدی بود ...خوب شد دکتر یزدی با من اومد وگرنه نمی دونم چیکار می کردم ...
شما سه تا داشتین گریه می کردین ... بابات داشت نفس های آخر رو می کشید ... زنگ زدم داییت , اونم بقیه رو خبر کرد و وقتی اونا رسیدن , دکتر یزدی ترتیبشو داده بود که باباتو برده بودن سردخونه ...
گفتم : چرا فیلم هایی که از جبهه گرفته رو به ما نشون نمی دی ؟ ...
گفت : دوربین خراب شد , بده درستش کنن یا فیلم ها رو تبدیل کن ... البته تا حالا بچه بودین ... صحنه های دلخراشی گرفته که هر وقت خودم نگاه کردم تا دو روز اعصابم خورد بود ولی روزنامه هایی که گزارش های بابات توش بود , همون جاست ... به هر سه تاتون دادم , هیچ کدوم نکردین یک بار اونا رو بخونین ... حالا فیلم می خوای ؟ ...
سر و صدا ها کم شده بود ... رفتم کنار پنجره و بازش کردم ... گفتم : مامان بارون بند اومد ... خیالت راحت ...
ناهید گلکار