خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۲:۱۰   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    گفت : امشب یک مهمونی داریم , این بار میای دیگه ؟؟ خونه ی پریسا اینا ... در واقع تولدشه ولی خیلی هم معلوم نیست برای چی مهمونی گرفته ... اون جون می ده برای مهمونی گرفتن و به هر بهانه ای این کارو می کنه ...
    گفتم : تو برو ... خودت می دونی من نمی تونم شب دیر برم خونه , مامانم دعوام می کنه ...
    گفت : لوس نشو برزو , بیا دیگه ... شوخی رو بذار کنار ... خودم میام دنبالت ... به همشون گفتم من امشب با دوست پسرم میام ... این بار باید بیای , زوره ...
    گفتم : واقعا من نمی تونم مامانمو تنها بذارم ...
    با تعجب گفت : عَههه ... حالم به هم خورد اینقدر مامانم مامانم کردی ... تو واقعا درگیر مادرتی ... خیلی پیره ؟
    گفتم : نه جوونه ولی تو خونه تنهاست ... چرا تنهاش بذارم برم خوش بگذرونم ؟
     پرسید : مامانت مخالفت می کنه تو بخوای بری جایی ؟
    گفتم : تو اونو نمی شناسی , خانم تر از اون حرفاست که به من بگه نرو ولی خودم دلم نمی خواد ...
    گفت : تو رو خدا ... همین امشب ... فقط یک بار ... می خواهی من بیام اجازه ت رو بگیرم کوچولو ؟ ...
    گفتم : برای اینکه بهت ثابت بشه , الان بهش زنگ بزن اجازه بگیر ... بزن ... جدی می گم ... بهش بگو اجازه بدین برزو بیاد تولد ؛ ببین بهت چی می گه ...

    دهنش تا اونجا که می تونست باز کرد و  گفت : وووای .. .واقعا می شه ؟ زنگ بزنم ؟ ... به خدا می زنم ها ,
     برای فان هم که شده این کارو می کنم ...
    گفتم : بکن ... الان سر کاره ولی جواب می ده ...

    همین طور که که با سرعت رانندگی می کرد , گوشیشو برداشت و گفت : بگو ... بگو شماره ی مامان جونت رو ...
    گفتم : بده به من برات بگیرم ...
    چند تا زنگ خورد مامان گوشی رو جواب داد ...
    آیدا گفت : سلام خانم رادمهر ... من آیدا هستم , دوست برزو ... ببخشید مزاحم شدم ... می خواستم ... مامان دستپاچه شد و پرسید : برای برزو اتفاقی افتاده ؟ حالش خوبه ؟
    گفت : نترسین ... بله , خوبه ... الان سُرو مُرو گنده کنار من نشسته ... می خواستم ازتون اجازه بگیرم امشب با من بیاد تولد ...
    مامان گفت : یعنی چی دخترم ؟ نمی فهمم ... اگر اونجا نشسته خوب از خودش بپرس , اختیارش دست خودشه نازنین ... اون داره باهات شوخی می کنه , شما باور نکن ... می شه با برزو حرف بزنم ؟
    یکم شل شد و به من چپ چپ نگاه کرد و گفت : بله حتما ... از من خداحافظ ... مرسی که اجازه دادین ...

    و گوشی رو داد به من ...
    گفتم : سلام مامانم ... ببخشید مزاحمت شدیم ...
    گفت : قربونت برم , اینقدر شیطونی نکن ... قلبم داشت میومد تو دهنم , فکر کردم طوریت شده ...

    دختر مردم رو سر کار نذار ... مادر , حواست رو بده به درس ....
    گفتم : چشم عزیزم ... فعلا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان