داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سوم
بخش اول
نمی دونم پدرش چیکاره بود ولی از سر و وضعش پیدا بود که خیلی از اون مایه دارهان ...
هر وقت اسم شغل پدرش در میون میومد , طفره می رفت و نمی گفت ...
اما پول توی نسل ما یعنی همه چیز و از اونجایی که من شکل آدم پولدارا بودم , پس زنده بلا ، مرده بلا خودمو بین اون بچه پولدارا نگه می داشتم ...
جواب سوال های اونا رو با شوخی و ظنز می دادم و کسی واقعا نمی دونست من در چه شرایطی هستم ....
البته شرایط بدی هم نبود ... وقتی تو خونه بودم همه چیز عالی به نظرم میومد ... خونه داشتیم , اسباب زندگی خوبی داشتیم ...
برادرام مهربون بودن و همسر های خوبی داشتن ... مژگان و شیرین با هم خواهر بودن و دخترِ دختر عمه ی مامانم محسوب می شدن و هر دو دخترای خوب و مهربونی بودن ...
رستم پنج سال ازمن بزرگ تر بود ... از بچگی از مژگان خوشش میومد , برای همین بدون اینکه به کسی چیزی بگه از همون دوران دانشجویی می خواست رو پای خودش بایسته ... با یکی از دوستانش رفت تو شرکتی که برای شهرداری کار می کرد مشغول شد و همونجا موندگار شد و با اینکه به نظر مامان زود بود ازدواج کنه , این کارو کرد و مژگان رو گرفت ...
پشت سرش سهراب از شیرین خوشش اومد و خلاصه دو تا برادر با دو تا خواهر با هم ازدواج کردن ولی اون زمان سهراب بیکار بود و شیرین یک سال تو عقد بود و بیشتر خونه ی ما زندگی می کرد ...
این بود که سهراب رفت تو بوتیک دایی مجید برای کمک به اون ولی یواش یواش که به کار وارد شد ... دایی همه ی کارای بوتیک رو به اون سپرد و چند بارم برای آوردن جنس فرستادش ترکیه و دبی ...
ناهید گلکار