خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    من قبلا نسترن رو دیده بودم ولی اون منو ندیده بود ...
    چند بار از لای در و یک بارم از پنجره ی اتاقم وقتی اون تو حیاط داشت با مامان خداحافظی می کرد , از دور دیده بودمش ...
    چند سال پیش وقتی مامان یک تغییراتی تو خونه می داد , آشپزخونه رو اوپن کرد ... برای همین اونا منو می دیدن ...

    رفتم سر قابلمه و برای خودم غذا کشیدم ... گذاشتم روی میز و یک ظرف ماست گذاشتم پهلوش و دست هامو شستم و نشستم ...
    نگاه کردم دیدم که زیر چشمی نسترن منو می پاد ...
    گرسنه بودم و شروع کردم به خوردن که شنیدم فریده خانم دخترش دارن خداحافظی می کنن ...
    و بعد بلند گفت : آقا برزو خداحافظ ...
    دهنم پر بود ... با زحمت قورتش دادم و بلند شدم و تا کمر خودمو خم کردم و گفتم : به سلامت , خوش اومدین ...
    تا درو بستن , یک قاشق دیگه گذاشتم تو دهنم و گفتم : مامان چیکار کردی ؟ چقدر خوشمزه شده ... عجب دختر خوشگلی داره فریده جون ؟
    گفت : خیلی دلت می خواد آبروی منی ببری ؟ ... شما پسر به این عاقلی و مهربونی چی شد که فکر کردی می تونی دختر مردم رو دست بندازی ؟
    گفتم : واییییی مامان , ببخشید تو رو خدا .... خسته بودم ... خیلی با ناز حرف زد , دل منم خواست مثل اون بشم ...
    حالا یک مصیبت پیش اومده ... به آیدا اجازه دادی منو ببره تولد , دیگه ول نمی کنه ... به نظرتون برم یا نه ؟
    گفت : مگه اختیارت دست خودت نیست ؟ برای چی اون تو رو ببره ؟
    گفتم : آره , ولی دلم زیاد نمی خواد برم اما دوستام ول کن نبودن خیلی اصرار کردن ... شما چی می گی ؟ برم ؟
    همین طور که بساط خیاطیشو جمع می کرد , گفت : البته تصمیم با خودته ولی عزیز دلم خودت می دونی که من با این جور روابط موافق نیستم ... حالا شاید بگی من مال نسل قبلم ولی من تو زمانی بزرگ شدم که این بگیر و ببندها نبود ... آزاد بودیم , مهمونی می رفتیم ... کارایی که شماها ازش محروم بودین رو به راحتی انجامش می دادیم ولی پاک و بدون حاشیه ... فقط ازت می خوام مرز رو بشناسی ... می دونی که مرز کجاست ؟
    من اگر در اون زمان هم از این مهمونی ها بود , نمی رفتم ...
    گفتم : کدوم مهمونی ها ؟ شما از کجا می دونین چه جور مهمونیه ؟
    گفت : از همونجا که دوست شما با اون لحن نامناسب به من زنگ زد ... مادرا بوی دردسر رو برای بچه شون از صد فرسخ اون طرف تر حس می کنن ... من دوست ندارم ولی انتخاب با توست ...
    وای هنوز نماز نخوندم ...

    وضو گرفت و جانمازشو پهن کرد و به نماز ایستاد ...

    بشقابم رو جمع کردم و رفتم روی مبل ولو شدم تا نمازش تموم بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۷/۱۳۹۶   ۰۰:۰۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان