خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سوم

    بخش پنجم




    عاشق اون حالت روحانی و صورت ماهش بودم که وقتی با خدا راز و نیاز می کرد , نمی دونم یک حس امنیت به من دست می داد ... یک احساس زیبا و آرام بخش ...

    سلام که داد , تسبیح رو برداشت ...
    گفتم : مامان ؟ می خوای نرم ؟ به خدا خیلی اصرار کردن وگرنه نمی رفتم ...

    همین طور که الله و اکبر می گفت و تسبیح رو می چرخوند , سرشو به علامت نه تکون داد ...
    بعد , تسبیح رو دور مهر گذاشت و گفت : عزیزم وقتی من می گم مراقب باش دلیل این نیست که برای تو تعیین کنم چیکار کنی ... این زندگی توست , منم باید خطرها رو بهت نشون بدم ... حالا دیگه خودت می دونی ...
    گفتم : آخه شما تنهایین ...
    گفت : دیشب نخوابیدم , یک چیزی می خورم و می خوابم ... فقط یادت نره کلید با خودت ببری منو بیدار نکنی ... خیلی خسته ام ...
    صدای زنگ در اومد و من درو باز کردم ... سهراب با شیرین اومده بودن ...
    مامان گفت : وای حالا باید شام درست کنم ... تو گفتی بیان ؟
    گفتم : نه ... ولی بی تقصیرم نیستم ...
    زود یک دوش گرفتم و سر و صورتم رو صفا دادم ... کت و شلوار سهراب رو پوشیدم ... واقعا برام کوتاه بود ...
    از اتاق اومدم بیرون و به طرز مسخره ای ایستادم و گفتم : کاش بالماسکه بود , من الان آماده بودم ...
    مامان گفت : در بیار برات بلندش کنم ...

    به سهراب نگاه کردم ... گفت : چرا به من نگاه می کنی ؟ بده بلندش کنه دیگه ...
    گفتم : آخه شلوار توست , ناراحت نمی شی ؟
    گفت : برو بابا حوصله داری ... دوباره کوتاهش می کنیم ...
    یک مرتبه یادم افتاد که کفش مناسبی برای مهمونی ندارم ... نگاهی به کفش سهراب کردم ... یکم برای من بزرگ بود ...
    یک طوری که شیرین نشنوه , گفتم : داداش , کفش ...

    اونم همین طور یواش گفت : مال منو بپوش , شاید اندازت بشه ... چرا نگفتی کفش عروسیم رو برات بیارم ؟  ...
    یک واکس به کفش زدم و همونو پوشیدم ... به هر حال از کفشی که هر روز می رفتم دانشگاه , بهتر بود ...


    سال 85 بود ... من بیست و یک سال داشتم ... سال دوم دانشگاه بودم و کامپیوتر می خوندم و زندگی من همین بود ... مامانم , برادرام و و زن برادرهام و حالا پسر دو ماهه ی رستم , کیان ...

    اونا رو دوست داشتم و بیشتر از هر چیزی ترجیح می دادم وقتم رو با اونا بگذرونم ...
    البته از دوران دبیرستان با دوست های پسرم همه جا می رفتیم ولی همین کارای ساده ای که پسرا می کنن چون طوری تربیت شده بودم که هر کجا می رفتم صورت مامانم که وجدان منم شده بود , همراهم بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان